۱۳۹۰ مرداد ۷, جمعه

پس نا کجا آباد که می گفتند اینجاست؟


شهر آدمهایی که در حال حاضر تصمیم گرفته اند هیچ چیز نداشته باشند جز لحظه های گذرای نفس کشیدن به هر قیمتی.
مردمان متفاوتی که یک وجه مشترک دارند؛می خواهند سوال برانگیز ترین های این برهه ی تاریخ باشند.
گرسنه ,  سیر ,  تحصیلکرده , بی سواد و کم سواد , شرور ,  متین , جوان بی تجربه و پیر دنیا دیده , زن , مرد , متاهل , مجرد , تر و خشک
 در حال سوختن و سوزاندن و ندانستن و خود را به نادانی زدن هستند .
مردمانی که با بی رحمی چشم بر حقایق تاریخی شان بستند چشم شان بر حقایق روزمره هم بسته شد.
انسانهایی که فقط دو پا و دو چشم و تن و جسم مشترک شان با بشریت نشان می دهد آدم هستند
اما گویی یا حیوان شده اند و می درند یا اجسادی هستند که دریده شده اند اما هنوز نفس می کشند.
چه کسانی و کجا؟
در فیس بوک تان به فامیل  و دوست قدیمی تان که سالهاست از او بی خبر بوده اید پیام دوستی بدهید
و با آب و تاب بنویسید دلتان برایش تنگ شده و دوست دارید یک عالمه گپ بزنید!
پاسخ سرد (خیلی ممنون من هم همینطور) و بی محلی اش بعد از یک هفته و گپ زدنهای گرمش با غریبه ها بهترین و مودبانه ترین پاسخ است به شما!
با مادرتان تماس بگیرید و احوال برادرتان را بپرسید چه می شنوید جز نفرین و ناله به او ؟
 چندبار تا به حال خواهرتان را زیر باد کتک گرفته اید (چون یک هفته است مزاحم تلفنی دارید ) ؟
سینه های خواهرزاده ات را چلانده ای؟  خیال کرده ای چهارده پانزده ساله است و نمی فهمد؟
مادری  که در گوش همسرش از فاحشه شدن دخترش گفت (چون در کوچه خندیده است.) را نمی شناسید؟
 خواهری را که تنها دارایی مادی خواهر کوچکتر و یتمیش را به یک سوم قیمت بازار خرید و به ریشش خندید ندیده اید؟
 خبر همانهایی که در گروه های چند نفره به دختر معلول تجاوز می کنند را نخوانده اید؟
بچه محلهایی که خانم معلم را به مزرعه ای کشانده اند برای دریدن تن خسته ی جامعه!!
مجنون عاشقی که پس از سالها تحصیل تن لیلی را تکه تکه و خون آلود و کفن پیچ می کند و خودش را بر دار می خواهد.
رهگذرانی که دوربین به دست از صحنه قاتل شدن یعقوبعلی و مقتول شدن یزدان فیلم می گیرند.
تماشاچی های اعدامهای دسته جمعی حکومتی نیستند.مجید و صادق و آرش که بر پری اسید پاشیدند حکومتی نیستند.
اینها مردمان همان دیار هستند.
دیاری که مفسر و روزنامه نگارش سالها جان و جوانی فدای مردمش می کند اما مردم به نسیم گذرایی از جانب تردید محکوم و فراموشش می کنند.
مردمانی که عادت کرده اند به حکومتشان نفرین ابدی بفرستند و در انتظار معجزه اند.
همانجایی که بهروز جاوید تهرانی و ابولفضل عابدینی و کاظمینی بروجردی و احمد زیدابادی و نسرین ستوده و عیسا سحرخیزش در زندان پوسید و ملتش نفهمید.
مردمی که عادت کرد مسلسل وار عزیزانش را فراموش کند و همه چیزش را به دستهای اهریمن حکومت بسپارد و خودش عریضه به جمکران بریزد و دخیل به فارسی وان ببندد.
مگر می شود شهر مردگان را نشناسید؟
شهری که مادرهاش پسرک چهار ساله را به دو مثقال کراک می فروشد و دخترک هشت ساله اش را با رفیق بد و زغال خوب می سوزاند و شیرخواره اش را به طناب خماری آویزان می کند؟
شهری که بالا نشین هایش ته مانده ی سگشان را به کودک پاپتی پایین نشین نمی دهند.
همانجایی است که آقا مصطفای مهربانش برای من می نویسد :اصرارت بر اینهمه سیاه نمایی چیست؟
دلیل اینهمه خودزنی در نوشته هایت چیست؟
ناکجا آباد سیاه نیست!!؟
مگر می شود ندانید کجاست آنجایی که حکومتش بی همه چیز و شکنجه گر است و مردمش با چنگ و دندان و تیزی و کلت و تریاک و زبان تلخ و طعنه و بی تفاوتی به جان هم افتاده اند؟
شهر عمه شهین و خاله مرضیه ای که میگویند؛بهتر سولماز مرد! مادرش از دستش راحت شد چون چند سال پیش عاشق آرمان شده بود و در فامیل آبروریزی راه انداخت.
همانجایی که آیدا کوچولوی چهارساله در ساختمان ده طبقه ی آقا مهندس گچ و سیمان هم می زند برای کمک به بابای مریضش.
ناکجا آباد همین طرفهای خودمان است انگار.
من می ترسم! نکند بشوم جسدی که فقط نفس می کشد؟ و یا خونخواری که حکومتی نیست؟


پ ن:
این مطلب در ۲۳ تیرماه ۱۳۹۰ نیز در سایت خلیج فارس به نام تیم خلیج فارس  منتشر شده است.