دوست عزیزم وبلاگ استفتا با مهر از من خواستند درباره کتاب و مراحل چاپ صحبت کنم.
حق با ایشان است که در ایران یافت مینشود و بهتر است کمی درباره ش حرف بزنم.
توضیح اول اینکه آقای معروفی گفتند متاسفانه سودجوها در ایران کتاب را عینا چاپ میکنند!!!
بلایی که بر سر خیلی کتابهای خودش هم آمده.و خیلی کتابهای دیگر.
آنها به ما مجوز نمی دهند ولی وقتی می بینند کتاب به بازار آمد و مردم هم استقبال میکنند با کمترین هزینه منتشر میکنند و سود میبرند.
متاسفانه این برای امثال من جالب نیست چون ثمره زحمت تو را دشمنانت میخورند.
از طرفی شادم که مردم کشورم با ما سهیم میشوند .
به امید اینکه این کتاب آنقدر با ارزش باشد که آقایان دزد دنبال سود باشند.
شهریور ۸۷ شروع کردم به نوشتن و اوایل دی ماه همان سال تمام شد.
به احمد گفتم با صدای خودم داستان را میخوانم و روی اینترنت پخش میکنم.
اقامت من در اروپا درست نشده بود و احمد جان موافقت نکرد و حق هم با او بود
چون هر لحظه اگر لازم میشد برگردم ایران دردسر بزرگی به همراه داشت.
وقتی هم که اقامت درست شد ناشر پیدا نکردم.یعنی برای هرکس ایمیل زدم جواب درستی نگرفتم.
دل به دریا زدم و برای آقای معروفی ایمیل فرستادم و همان شب جواب داد:
بفرست پریسا جان میخوانم اگر داستان بود با هم چاپش میکنیم.
زودتر با ایشان کار نکردم چون خیال کردم او را چه به من و یک رمان عاشقانه ساده؟
نثر من کجا و علایق او کجا؟
ولی یک هفته بعد گفت : این شماره ثبت کتابت در آلمان.
چند روز بعد هم با مهر: خودم ویرایش میکنم.
از ایمیل فرستادنهای من به این طرف آنطرف تا امروز یک سال میگذرد.
و سه ماه پیش بود که با نشر گردون کار را شروع کردیم و امروز آماده است.
از همسرم که سرمایه گذاشته و حمایت کرده ممنونم.کار جلد را هم احمد جان انجام داده.
به خوبی هم از پس آن برآمده و کار زیبائی شده.
و اما داستان.
کتاب از تعقیب و گریز یک دختر جوان و مامورها آغاز میشود.
زمان داستان مربوط به سال اخر ریاست آقای خاتمی است تا شروع انتخابات88
راوی داستان یک نفر نیست.شما همه چیز را از پنج زاویه میبینید.
بیتا،پردیس،سمیرا،سولماز و مینا راوی هستند ولی هیچ کدامشان زندگی را مثل هم نمیبینند.
گفتگوهای این کتاب گاهی حقیقی است.حرفهایی است که من شنیدهام و اینجا در داستان به کار برده ام.
از دعوا در خیابان با راننده تاکسی تا بحث با کارمند بانک و پرستار بر سر پشت چشم نازک کردنها و ..
این کتاب قصه آدمهای معمولی است که قرار نبوده سیاسی باشند و نیستند ولی سیاست با آنها کار دارد.
آنها از وقتی چشم باز کرده اند سیاست را شناخته اند که مثل اختاپوس روی علائق و سلایق و زیباییها و زشتیهای زندگی چنگ انداخته.
و این همان داستان زندگی تک تک ماست.به خصوص بچههای دهه پنجاه و شصت به بعد.
داستان محور خاصی ندارد.شما در آن مجروح جنگی میبینید که یک دست و دو پا ندارد و شیمیائی هم هست.
با جوان کردی اشنا میشوید که چون خواهرش را در نوجوانی سر بریده اند ترک دیار کرده.
شوهر خواهری را تصویر کرده ام که اطلاعاتی است و عاشق خواهر زنش شده.
دختری در این کتاب داریم که به جرم عاشقی در زندان به او تجاوز میکنند.
مادر و خواهر و خالههایی را خواهید شناخت که فرزندان و عزیزان خود را نمیشناسند و قضاوت میکنند.
پدری داریم که خیال میکند با نشستن پای تلویزیون سیاسی ماهواره دیگر عقل کلّ جامعه شده و میتواند دنیا را زیرو رو کند.
مادری داریم که خیال میکند اینها کلاه بردار هستند و باید غم روز و شب و زندگیش را با آقای شبخیز و غیره زمین بگذارد.
جوانی داریم که به جرم عاشقی و سنی بودن و داشتن کتابهای ممنوعه
به اعدام محکوم میشود با اتهام جدایی طلبی و قاچاق مواد مخدر.....
از نثر بسیار ساده یی استفاده کرده ام.
تا حتا مادر بزرگ پیری که سوادش به مکتب بر میگردد هم بتواند آن را بخواند.
پسر جوان دیپلم نگرفته هم بتواند آن را دست بگیرد و کسل نشود.
با سواد و کم سواد و کاسب و خانه دار هم بتواند با آن ارتباط بگیرد.
اتفاقی که در این داستان افتاده و من متوجه آن نشدم با اینکه تلخی در آن زیاد دیده میشود امید است.
این را آقای معروفی به من گوشزد کردند.
به عنوان نویسنده قصد نداشتهام نور از گوشه یی بتابانم ولی ایشان گفتند داستان با بیان حقایق تلخ تمام میشود ولی امید پشت میلههای زندان هست.
نکته جالب دیگر اینکه موقع چاپ کتاب با مشورت آقای معروفی و موافقت ایشان یک خط از انتخابات ۸۸ رو هم به اون اضافه کردیم.
شما در صفحات پایانی و در اوج نا امیدی کتاب میخوانید:
با صدای بوق ماشینها و هیاهوی مردم که برای انتخابات ریاست جمهوری آماده میشدند سرم به سمت در کوچه چرخید.
کتاب چند سطر تقدیم نامه دارد اینجا میخوانیم به امید اینکه به گوش صاحبانش برسد:
من مظلومیت را فقط در مادرم معنا کرده بودم ولی پروین فهیمی مادر سهراب اعرابی به من یاد داد میتوان در نهایت مظلومیت شجاع هم بود.من حق و باطل را در کلمات و سکوت احمد زیدآبادی پیدا کرده ام.و بالاخره یکی هست که تعریف کردنی نیست.فقط اسمش شیوا نظر آهاری است.دوستش دارم.
حق با ایشان است که در ایران یافت مینشود و بهتر است کمی درباره ش حرف بزنم.
توضیح اول اینکه آقای معروفی گفتند متاسفانه سودجوها در ایران کتاب را عینا چاپ میکنند!!!
بلایی که بر سر خیلی کتابهای خودش هم آمده.و خیلی کتابهای دیگر.
آنها به ما مجوز نمی دهند ولی وقتی می بینند کتاب به بازار آمد و مردم هم استقبال میکنند با کمترین هزینه منتشر میکنند و سود میبرند.
متاسفانه این برای امثال من جالب نیست چون ثمره زحمت تو را دشمنانت میخورند.
از طرفی شادم که مردم کشورم با ما سهیم میشوند .
به امید اینکه این کتاب آنقدر با ارزش باشد که آقایان دزد دنبال سود باشند.
شهریور ۸۷ شروع کردم به نوشتن و اوایل دی ماه همان سال تمام شد.
به احمد گفتم با صدای خودم داستان را میخوانم و روی اینترنت پخش میکنم.
اقامت من در اروپا درست نشده بود و احمد جان موافقت نکرد و حق هم با او بود
چون هر لحظه اگر لازم میشد برگردم ایران دردسر بزرگی به همراه داشت.
وقتی هم که اقامت درست شد ناشر پیدا نکردم.یعنی برای هرکس ایمیل زدم جواب درستی نگرفتم.
دل به دریا زدم و برای آقای معروفی ایمیل فرستادم و همان شب جواب داد:
بفرست پریسا جان میخوانم اگر داستان بود با هم چاپش میکنیم.
زودتر با ایشان کار نکردم چون خیال کردم او را چه به من و یک رمان عاشقانه ساده؟
نثر من کجا و علایق او کجا؟
ولی یک هفته بعد گفت : این شماره ثبت کتابت در آلمان.
چند روز بعد هم با مهر: خودم ویرایش میکنم.
از ایمیل فرستادنهای من به این طرف آنطرف تا امروز یک سال میگذرد.
و سه ماه پیش بود که با نشر گردون کار را شروع کردیم و امروز آماده است.
از همسرم که سرمایه گذاشته و حمایت کرده ممنونم.کار جلد را هم احمد جان انجام داده.
به خوبی هم از پس آن برآمده و کار زیبائی شده.
و اما داستان.
کتاب از تعقیب و گریز یک دختر جوان و مامورها آغاز میشود.
زمان داستان مربوط به سال اخر ریاست آقای خاتمی است تا شروع انتخابات88
راوی داستان یک نفر نیست.شما همه چیز را از پنج زاویه میبینید.
بیتا،پردیس،سمیرا،سولماز و مینا راوی هستند ولی هیچ کدامشان زندگی را مثل هم نمیبینند.
گفتگوهای این کتاب گاهی حقیقی است.حرفهایی است که من شنیدهام و اینجا در داستان به کار برده ام.
از دعوا در خیابان با راننده تاکسی تا بحث با کارمند بانک و پرستار بر سر پشت چشم نازک کردنها و ..
این کتاب قصه آدمهای معمولی است که قرار نبوده سیاسی باشند و نیستند ولی سیاست با آنها کار دارد.
آنها از وقتی چشم باز کرده اند سیاست را شناخته اند که مثل اختاپوس روی علائق و سلایق و زیباییها و زشتیهای زندگی چنگ انداخته.
و این همان داستان زندگی تک تک ماست.به خصوص بچههای دهه پنجاه و شصت به بعد.
داستان محور خاصی ندارد.شما در آن مجروح جنگی میبینید که یک دست و دو پا ندارد و شیمیائی هم هست.
با جوان کردی اشنا میشوید که چون خواهرش را در نوجوانی سر بریده اند ترک دیار کرده.
شوهر خواهری را تصویر کرده ام که اطلاعاتی است و عاشق خواهر زنش شده.
دختری در این کتاب داریم که به جرم عاشقی در زندان به او تجاوز میکنند.
مادر و خواهر و خالههایی را خواهید شناخت که فرزندان و عزیزان خود را نمیشناسند و قضاوت میکنند.
پدری داریم که خیال میکند با نشستن پای تلویزیون سیاسی ماهواره دیگر عقل کلّ جامعه شده و میتواند دنیا را زیرو رو کند.
مادری داریم که خیال میکند اینها کلاه بردار هستند و باید غم روز و شب و زندگیش را با آقای شبخیز و غیره زمین بگذارد.
جوانی داریم که به جرم عاشقی و سنی بودن و داشتن کتابهای ممنوعه
به اعدام محکوم میشود با اتهام جدایی طلبی و قاچاق مواد مخدر.....
از نثر بسیار ساده یی استفاده کرده ام.
تا حتا مادر بزرگ پیری که سوادش به مکتب بر میگردد هم بتواند آن را بخواند.
پسر جوان دیپلم نگرفته هم بتواند آن را دست بگیرد و کسل نشود.
با سواد و کم سواد و کاسب و خانه دار هم بتواند با آن ارتباط بگیرد.
اتفاقی که در این داستان افتاده و من متوجه آن نشدم با اینکه تلخی در آن زیاد دیده میشود امید است.
این را آقای معروفی به من گوشزد کردند.
به عنوان نویسنده قصد نداشتهام نور از گوشه یی بتابانم ولی ایشان گفتند داستان با بیان حقایق تلخ تمام میشود ولی امید پشت میلههای زندان هست.
نکته جالب دیگر اینکه موقع چاپ کتاب با مشورت آقای معروفی و موافقت ایشان یک خط از انتخابات ۸۸ رو هم به اون اضافه کردیم.
شما در صفحات پایانی و در اوج نا امیدی کتاب میخوانید:
با صدای بوق ماشینها و هیاهوی مردم که برای انتخابات ریاست جمهوری آماده میشدند سرم به سمت در کوچه چرخید.
کتاب چند سطر تقدیم نامه دارد اینجا میخوانیم به امید اینکه به گوش صاحبانش برسد:
من مظلومیت را فقط در مادرم معنا کرده بودم ولی پروین فهیمی مادر سهراب اعرابی به من یاد داد میتوان در نهایت مظلومیت شجاع هم بود.من حق و باطل را در کلمات و سکوت احمد زیدآبادی پیدا کرده ام.و بالاخره یکی هست که تعریف کردنی نیست.فقط اسمش شیوا نظر آهاری است.دوستش دارم.