۱۳۹۰ تیر ۲, پنجشنبه

تابستانه های یک ! مغز تعطیل

پنجره و نور و باد و صدای ناقوس کلیسای ( قلب مقدس مسیح ) محبوب پراگی ها
می گوید عصر شده ساعت شش.
لابه لای ظروف نشسته و پلاستیکهای خرید دنبال تکه کاغذی که لیست خرید روزم بوده!می گردم.
بی آنکه بر روی کیبورد بکوبم مثل همه ی این سالهای کوتاه که به درازی یک عمر گذشته است
و قلم دست گرفتن و فارسی نوشتن یادم رفته! 
می نویسم هیچی! نه خوب اینقدر ها هم که نوشتم هیچی به هیچی نیست.
درهم ریختگی مغزم را جمع می کنم اما بوی گوشت دوباره به همش می ریزد
قرار بود قیمه بادمجان بشود آقا خیلی دوست دارد.
نگران نباش هنوز چیزی نشده و پیاز داغ و زرد چوبه به یادم میاورد که 
کاور مجله ام می تواند زرد باشد. (گاوین ) گفته بود که خلاقیت را در من می بیند
 اگر بیشتر روی مهارتهای نرم افزاری ام کار کنم !! خوب این هم از این!
تکلیف آخرین امتحان این ترم هم روشن شد قبولم پاس می شوم
و ترم سوم بعد از تابستان به همین سرعت! زود پز جوش آمد.
ماری زنگ می زند و می گوید ساعت نه منتظر ماست برای تحویل دادن کلید.
اقای مستوفی می اید پشت خط و می گوید در رادیو جایی برای کار خالی شده
و باز هم فکر کرده اند من مورد مناسبی هستم؟
چه زود گذشت از پیشنهاد اولشان و یادم نیست چرا نشد؟
احمد می گوید:محبت کرده اند ولی سی ان ان هم پیشنهاد کار بدهد نمی روی تا دانشگاهت تمام بشود.
چه زود گذشت از روزی که برای اولین بار احمد را در فرودگاه دیدم.
مرد مهربانی که با تمام وجودش لبخند بود.
به همین زودی که نه ! مامان می گوید در این چهار پنج سال زندگی اش اندازه ۶۰ سال گذشته
و بیشتر از همیشه دلتنگ من است.از بچه ها می گوید و نمی دانم چه می شود که
انگیزه ام برای زرد شدن جلد مجله از بین می رود اما دیگر مطمئنم
که می خواهم امتحان انیمیشنم درباره مضرات پپسی باشد.
سریع در گوگل تبلیغات پپسی را سرچ می کنم و برای سومین بار به مامان می گویم که
هیچ وقت مزاحمم نیست و اگر تلفن می زنم یک هزارم وظیفه فرزندی ام را انجام نداده ام
و او می گوید همینکه شوهرم را خوشبخت کنم شیرش حلالم می شود بی آنکه قدمی برایش بر دارم.
این جمله اش خیلی داستانی است.
فایل رمان جدیدم که مدتهاست سراغش نرفته ام را باز می کنم.
بی آنکه به فصل و صفحه دقت کنم جمله ی مامان را می نویسم
و خوشحال می شوم که عکس های پپسی هم سیو شدند.
پیامهای  فیس بوکی به یکباره زیاد می شنود.
وحید نوشته که دکتر با من کار دارد و باید به او زنگ بزنم.
آرزو می گوید او هم دنبال من می گشته و پیدایم نکرده.
رویا هم مثل خودم خوشحال است که بر گشته ام به فیس بوک.
مینا مثل همیشه  با محبت از اینکه می توانم در اسباب کشی
روی کمکش حساب کنم نوشته و محسن از اینکه آب و هوای خارجه به من ساخته
و مارتینا از اینکه فردا صبح مجبوریم ساعت ۸ همه در کلاس حاضر باشیم
و مهناز از اینکه قربان داداش گلش برود ...
دنبال تکه کاغذ خریدم می گردم که ببینم چرا در خانه بادمجان نداریم؟
بیچاره تکه کاغذ پر از خط خطی های کودکانه است و به نظر می رسد
 امتحان لوگوی کلاسهای سیمون را هم پاس می کنم.







۵ نظر:

  1. سلام پریسا


    من نمیدونم چرا وقتی میخوام برای وبلاگ هات نظر بدم همیشه قبلش سلام میکنم مثل این غربتی ها , نمیدونم این الان کدوم پیجت هستش , اصلیه هست یا اون مخصوصه , ولی خوندم که لینک وبلاگت رو گذاشته بودی و نویشته بودی 2 سال آخر زندگیت تو اینه یا یه همچین چیزی , عجیبه که من هم تو همین 2 سال باهات آشنا شدم . تو دنباله بود فکر میکنم . از اون روز تا امروز به نوشته هات که نگاه میکنم خیلی متفاوت شدی . یادت میاد؟ اوایل تند تر بودی و عصبی تر , الان پخته تر و حرفه ای تر مینویسی , سبک نگارشیت هم عوض شده , این نوشته ات که لحظه نگاری بود و خیلی هم قشنگ , با تمام وجود خودم رو اونجا احساس کردم و تمام تراوشات ذهنیت رو خوندم . خیلی روون و خوب نوشته بودی . خوشحالم که اتفاقی باهات آشنا شدم و خوشحالم که با هم دوستیم .




    با درود و سپاس فراوان : شهرام

    پاسخحذف
  2. با سلام بالاخره بروز شدید قبولی ترم هم مبارک و امادر باره این نوشته باید بگویم حکایت از آن دارد که برای خانم شاغل خانه دار فرقی نمیکند کجا باشد دغدغه های روزانه اش را دارد اما خوبیش اینکه اینجا در غربت زندگی در آرامش مطلوبی جریان دارد

    پاسخحذف
  3. عوض شدی پریسا

    پاسخحذف
  4. هوهو
    -------
    همیشه
    با چشم بسته وزیده
    ندیده
    کنار لاله گوشت
    تارهای پریشان را

    15 اردیبهشت 90

    پاسخحذف
  5. پریسای گرامی!
    ممنون که بیاد هستی. تازگیها پیامت را دیدم و هم خوشحال شدم از اینکه بیاد بودی و هم شرمنده که چرا من چون شما نیامدم و یادی نکردم و حالی نپرسیدم. مرا ببخشید.
    مدتهاست که دیگر نه در وبلاگ مینویسم و نه حتا سر میزنم. در آن نوشتن ها سودی ندیدم و آنجا را رها کردم. گوشه ای دیگر و جور دیگری اما همچنان مینویسم.
    برایت بهترینها را آرزو دارم و امیدوارم در کار و زندگی روزهای درخشانتری پیش رو داشته باشی. میبینم که سرت شلوغ است و چه خوب است اینطور سر شلوغی ها!.... مطمئنم که قدرش را میدانی.
    به امید روزهای خوب و روشن برای ایران عزیز

    پاسخحذف