۱۳۹۰ اردیبهشت ۴, یکشنبه

نقدی خواندنی بر کابوس من ایران

در سایت خلیج فارس رضا اغنمی گرامی‌ نقدی بر کتاب نوشته که حیرت زده‌ام کرد.بی‌ نهایت سپاسگزارم
این رمانِ خواندنی هدیۀ دوست عزیزی ازیک سفراست که دوهفته پیش برایم سوغاتی آورد. پشت صفحۀ کتاب را که خواندم فریاد عصیان نسلِ پس ازانقلاب توگوشم پیچید. نتوانستم کتاب را زمین بگذارم، زمانی بستم که با پایان شب کتاب نیز به آخر رسیده بود.

متأسف شدم ازرابطه هایمان، حتا درقلب اروپا. این کتاب آنگونه که برپیشانی شناسنامه اش نشسته دوسال پیش دربرلین منتشرشده، بعد ازدوسال تازه از نشرش خبردارمیشوم . پرس و جو کردم از محدود اهل کتابخوان، همگی اظهار بی اطلاعی کردند. درلندن جزفرهنگسرا کتابفروشی نمانده، – از برکتِ کتاب نخوانیِ هموطنان محترم همه شان تعطیل شده اند – پرسیدم آن هم از وجود چنین کتابی خبرنداشت. درمقابل اما درلندن بیش از یکصد و ده بیست چلوکبابی و رستوران با انواع غذاهای وطنی برای حفظ فرهنگِ آشپزخانه ای دایر و فعالند.
بگذریم که این هم نوع دیگری از تحول و دگرگونیهای زمانه است که خواه ناخواه درترحیم و تشییع جنازۀ کتاب و مؤلفه های جانبی اش جایگزین ها را باید برگزید.
روایتِ چند سطری که درپشت جلد کتاب آمده، نهیب فریادِ عصیانیِ نسلی رابه جانت می ریزد. روایت راویان را حریصانه دنبال می کنی، اما با اندوهِ پنهانی و صدای ناله ها. هراندازه که پیش میروی، ظلمت و تباهی را گسترده تر می بینی در فرهنگ مسلط باعارضه های ویرانگرش.
نخستین داستان از«بیتا»ست شروع می کنی به خواندن.
مأمورین حکومت که پاسداریِ ناموس مسلمان ها را برعهده دارند، درتعقیب اوهستند. و او با دیدن درخانه ای که باز است به آنجا پناه میبرد.
«همین که خواستم یه نفس راحتی بکشم سایۀ سنگینی روی تنم حس کردم. مرد بلند قامت با ریش بور و چشمان آبی و موی جوگندمی … با لبخند گفت هزاربار به حاج خانوم گفتم دررو باز نذاره.»
مرد که به دقت بیتا را زیرنظر دارد می پرسد «با دوست پسرت بودی؟ نه آقا به خدا … با دوستامون بودیم اونا با دوست پسراشون بودن، توی کافی شاپ، به من گفتن حجابم مشکل داره، همه رو داشتن سوار ماشین می کردن من م پا گذاشتم به دو …» و مادر مرد از پسرش می پرسد
«درحدی نبودن که دستگیرشون کنی؟»
«مو برتنم سیخ شد. مرد با لبخند گفت: من دیر رسیدم. خانوم. خودش ازپسشون بر اومده بود»
سمیرا، دختر یک شهید جنگی، از دوستان بیتاست درهمسایگی آن خانه. صاحب خانه را می شناسد. می گوید:
«با سررفتی تو دهن شیر»
«خدا رحم کرد سمیرا. طرف خودش هفت خط روزگار بود. داشت با اون چشای هیزش منو می خورد.»
از صحبت های آن دو پیداست که حسین آقا مأمور امنیتی است.
بیتا خواهربزرگتری دارد به نام مینا. هردو فرزند یک فرهنگی بازنشسته به نام منوچهر که ناظم مدرسه بوده است.
حسین آقا، که دلبستۀ بیتا شده پشنهاد دوستی میدهد:
« فکر کردی من از بچه قرطی هایی که باهاشون رفته بودی کافی شاپ چی کم دارم که باهام دوست نمی شوی؟» و بیتا زیربار نمی رود اما وقتی به او کاری پیشنهاد می کند، کوتاه میآید و می پذیرد. تنها کار را می پذیرد. در شرکت تبلیغاتی که مال حسین آقاست.
« خودم هم زیاد وقت ندارم رسیدگی کنم، تو می توانی بیای؟ بیکاری؟ اگرهم عیبی نداره بیا بیرون من بهت سه برابر میدم. تا فردا فکر کن بگو! خوبه؟»
«داشتم از خوشحالی و تعجب شاخ در می آوردم. با خنده گفتم شوخی می کنین؟»
به خنده ام خندید وگفت «چرا شوخی کنم؟ چه خوشگل می خندی؟»
بیشترخندیدم . گفتم:
«نکنه شده مثل کتابای داستان که با یه نظرعاشقم شدین؟ هفتۀ دیگه هم ازخواستگاری…»
« آره شاید عاشقت شده م ولی از ازدواج حرف نزن که تو مناسب نیستی. هم خیلی بچه ای هم شرایط مورد نظرمنو نداری»
صحبت ها صریح و خودمانیست. تغییر رفتارها در روابط زن ومرد، بازشدن فضا، کنار رفتن تعارفات دست و پاگیر به چشم می خورد، آن هم در بحران اختناق. بیتا هم میگوید:
«… از رک گوئیش لذت میبردم که گفتم به سلامتی . پس رفیق شدیم با هم. قبول؟»
بیتا درشرکت حسین آقا سرگرم کار می شود. با سمت معاونت مدیر. بعد ازمدتی وضع مالی خوبی پیدا میکند. اما اختیاراتش در سقف معینی قرار دارد که باعث دلخوری اوست. از رفتارهای متضاد صاحب کارنگران وبه آینده بی اعتماد است.
آشنائی حسین با خواهرش به ازدواج آن دو منتهی میشود . حسین و مینا ازدواج می کنند.
روحیۀ مکتبی و شیفتۀ مینا درفصل چهارم عریان می شود. وتصویر یک زن حزب الهی دانشگاه دیده، درذهن خواننده نقش می بندد؛ که به طرز ماهرانه ازسوی نویسنده معرفی شده است. حال و هوای اعتقادی و روحیۀ ساده اندیش مینا را، وقتی که با حسین آقا در یک رستوران قرار ملاقات گذاشته اند و باهم روبرو میشوند؛ خودش برای خواننده توضیح می دهد:
« خندید . فکر کردم؛ استغفرالله، چه قیافۀ ملکوتی وآرومی داره. آدم یاد حضرت یوسف می افته.»
مینا، مدیر مدرسه است با تمایلات اسلامی. وهمیشه درگیر بگو مگو درخانه دربارۀ مسائل روز که در فصل سوم درباره اش بیشتر بحث شده. پدر که سرگرم تماشای دادگاه سعید امامی در تلویزیون است به ناگهان داد می زند:
« ببین چطوری دارن زنش رو به صلابه می کش.» و «مینا یه کم نگاه کرد و گفت اینا همش فیلمه از کجا معلوم حتمن زن سعید امامی باشه. مگه ما دیدیمش قبلن.» پدر می گوید:
«مگه مغز خر خوردی دختر؟ تو دانشگاه های خمینی چی بهتون یاد دادن؟»
مینا قهرآمیز خواست بره که بابا داد زد: دارم باهات حرف می زنم خانم مدیر مدرسه»
پس از گفتگوئی تند بین آنها مینا می گوید:
«اونایی که انقلاب کردن آقای ناظم، شما تربیت کرده بودی».
درفصل ششم پردیس، دختر یک جانباز مشرف به موت با مادربیمار، برای انجام کاری به بانک رفته که با بی اعتنائی خانمی که مسئول کار اوست مواجه میشود. سخنانی که بین آنها رد و بدل می شود شنیدن دارد:
«با عصبانیت داد زدم تو نشسته ای اونجا پشت میزکارامثال منو راه بندازی یا پشت چشم برام نازک کنی؟» «درست حرف بزن خانم، اصلن من کارتورو انجام نمی دم. بده اونجا رئیس بانک برات انجام بده.»
«غلط می کنی. پس پول بیت المال می شه حقوق می ره تو حلق گشادت که بشینی اینجا چیکار کنی؟
« … یکی از کارمندای مرد که اومده بود این طرف باجه خواست گوشۀ مانتوی منو بگیره که زدمش کنار و گفتم : تودیگه چی می گی؟»
«برو بیرون خانم تا به ۱۱۰ زنگ نزدم؟»
مرده شور خودتو و صد ودهتو ببرن، منو نمی خواد بترسونی. می دونم صدو ده تونم مثل خودتون بی وجدان…»
برای انجام کارش به بانک دیگری می رود. این بار با رانندۀ تاکسی درگیرمیشود. آنهم باقی پولش را نداده فرار می کند. با اعصاب داغون میگوید
« … این انقلاب لعنتی باعث شده آدم های بی جنبه پر وبال بگیرن و بیشتر از قبل پا رو ازگلیم خودشون دراز کنن.»
گفتگوی پردیس با بیتا که ازقول خودش روایت شده شنیدنی ست:
«دوست پسر جدیدی نداری؟»
«نه بابا مرده شور همه شونو ببره . یا می خوان بچاپنت یا می خوان بکننت»
باخنده و شیطنت گفت «تو یکی هم که از کردن بدت نمیاد»
راست می گفت. هیچی به اندازه رابطه جنسی آرومم نمی کرد. تنها دلیل علاقه ام به ازدواج همین بود. تاکی می شه با هرکس و ناکس خوابید.»
فصل هفتم سولماز.
خواننده قبلا درباره سولماز از قول مینا خوانده است که «معلومه که برادر آدم هم به آدم نظر پیدا می کنه…» سولماز با مهران ازدواج کرده و زندگی به ظاهر خوبی دارد ولی باردار نمی شود. از مراجعه به دکترهای گوناگون نتیجه ای عاید نشده و مأیوس است. توی اتومبیل بیتا پشت چراغ قرمزتوقف کرده …
«به بچه های قد و نیم قدی که گل و آدامس و چسب زخم می فروختن اشاره می کند: اینهمه نفت اینهمه گاز، این همه ثروت مملکت کجا میره؟»
گفتگوها، گهگاهی آزار دهنده است. سولماز درباره مادرش می گوید:
«مامانم روی هرچی فاحشه رو سفید کرده»
بیتا در یک بگو مگو با خاله اش از لباس پوشیدن دخترها، که به نظرش عامل فساد و انحراف جوانها شده اند پاسخ دندان شکنی میدهد که قابل تأمل است:
«یعنی چی خاله؟ یعنی این مانتوها بشه خمره و ازتن آدم گریه کنه جوونا آدم می شن؟ مثلن پسرتو که معتاد شده و زنش ازاین مانتوها نمی پوشه جزئی از این جوونایی که می گی نبوده؟ یادت نیست خودت و مامان قبل ازانقلاب چه جوری بودین؟ کی اینهمه فساد بود؟ انگارجدی یادتون رفته این آخوندا اومدن چه خاکی به سرتون کردن. با این چیزا بازی تون دادن که حواس تون ازپول نفت و گاز پرت بشه خاله. شماهام که خوب پرت شدین.»
فصل دهم
حسین آقا، شوهر مینا، به بهانه رساندن بیتا به خانه توی ماشین با اوخلوت کرده است.
«خدا حافظی کردم وبا حسین بعد از مدتها تنها شدم. با اینکه همیشه به هربهانه که تأکید هم می کرد مینا نفهمه با من در ارتباط بود. همین که تنها شدیم گفت : خب حالا کجا بریم؟»
«خونه قربون دستت»
«اون که دیر نمی شه. یه دوری می زنیم بعد می برمت.»
« … … تورو خدا حسین از خدا بترس.»
«ازخدا حرف مزن که می گم اول دهنت رو آب بکش»
«سکوت کردم و اون وقاحتی که همیشه ازش سراغ داشتم حرفای بیخودش تا خونه ادامه داد. وقتی ازش جدا شدم گفت :
« یادت نره؟» «چی؟»
«قراری که گفتم. یه روز قرار بذاریم همدیگه رو ببینیم»
«این درخواست را همیشه داشت. بی خداحافظی رفتم توی خونه وبا عصبانیت دررو بهم کوبیدم. …»
بیتا با محمد نامی که در کافی شاپ پاتوقشان کارگربوده، آشنا می شود. محمد اهل کرمانشاه است وسنی مذهب. بیتا، مدتها او را زیر نظرگرفته برای سنجش حرکات و خلقیاتش. نکتۀ ضعفی ندیده است.
محمد میگوید: « چهارده سالم بود اومدم تهران و شروع کردم به کارکردن واسه مردی که میشناسیش – صاحب کافی شاپ – کمک کرد درس بخوانم. دانشگاه قبول بشم. ولی نپرسیدی چرا یه بچۀ چهارده ساله تنها اومد تهران … … بابام وقتی سیزده سالم بود سرخواهرم را که شونزده سالش بود برید چون بهش شک کرده بودن.»
بیتا میگوید: «برای من قضیۀ باکره گی مسخره ترین دلیل نجابت بود. فکر می کردم مگه پسرا با کره می مونن. …»
فصل یازدهم :
سولماز باشوهرش درگیر میشود.
« به چیت می نازی؟ … خانواده ات خیلی خوش نامن؟ بابات صدمیلیارد ثروت گذاشته یا برام قد ونیمقد بچه درست کرده ی؟»
پاسخ دندان شکن سولماز، شوهررا عصبی میکند:
« … اگه امثال بابام نبودن که معلوم نبود خواهرومادرت کلفت کدوم بعثی بودن»
بطری نوشابه را پرت میکند و گردن سولماز بریده شده ازحال میرود.
«وقتی به خودم آمدم زیردوش نشسته بودم … … کاش یه جایی بود که برم. کاش امشب یه پناهی داشتم. اگه برم خونۀ مامان، شوهرش دیوونه ش می کنه اگه برم خونۀ بابام که معلوم نیست سام چه بلائی سرم بیاره … »
سولماز درمقابل عذرخواهی و تمناهای شوهرش کوتاه نمی آید وبا تاکسی به خانه بیتا میرود. اما بین راه راننده متوجه جراحت سولماز شده میگوید ببرم درمانگاه و بیمارستان. قبول نمیکند.
«پناه برخدا گردنت بریده!»
لب جوی آب می نشیند. کیفش را به طرف راننده میگیرد
«بیا هرچی می خوای بردار و برو»
«کجا برم؟ فکر کردی همه نامرد شدن؟ دود ازکنده بلند می شه. ما سرسفرۀ بابامون بزرگ شدیم بیا ببرمت درمونگاه همین نزدیکیاست»
سولماز، با کمک خانوادۀ بیتا، البته با پشتیبانی حسین آقا، ازشوهرش به مراجع قانونی شکایت میکند و درهمۀ مراحل دادگاه برنده میشود. سولمازعقیده دارد که قاضی به حکم قانون حقانیت او را ثابت کرده، اما پردیس خلاف او میگوید:
«قاضی؟ ساده ای مگه سولماز؟ به خدا اگه سفارش های حسین نبود تا حالا مجبور شده بودی واسه صدتاشون صیغه بشی. یه جوری حرف می زنی انگار توی این مملکت زندگی نکردی»
پردیس آگاه است. میداند که دراطرافش چه می گذرد. تفاوتها درتمیز و داوری اوضاع اجتماعی و فرهنگی، و دگرگونیهای باورنکردنی را؛ تحول فکری درحس ودرک دختران جوان، هشیاری و تجربۀ نسل بعد ازانقلاب را توضیح میدهد.
فصل دوازدهم پردیس. علاقه و روابط عاشقانۀ بیتا ومحمد دوستانش را خوشحال میکند. درباره اینکه محمد از دانشگاه رفتن منصرف شده بحثی دربین است. گفته است که:«درس خوندن توی دانشگاهی که دانشجوش اسید بپاشه روی صورت همکلاسش، دانشگاهی که همه قانون هاش رو حراست تعیین کنه، دانشگاهی که استادهاش تبعیض و دروغ یادت بدن، رفتن نداره.»
فصل چهاردهم
پردیس از پسری فرهاد نام به ایدزمبتلا می شود. دربیست و چهارسالگی …
و بیتا کلام بجائی دارد از قربانی شدن پردیس و پردیس ها:
«قربانی جنایت های خاموش انقلاب»
پردیس میگوید «من وقتی به دنیا آمدم مردم. همۀ ما بچه های بعد ازانقلاب مرده به دنیا اومدیم.»
بیتا علاقه خود و محمد را با خواهرش مینا درمیان میگذارد. مینا به شدت مخالفت میکند. رأی پدررا میزند به پدر میگوید «حالا با حسین یه فکرایی کردیم ببینیم چی می شه. شما ولی چیزی دراین باره به بیتا نگو، فکر می کنه ما باهاش دشمنی داریم»
وحسین آقا وارد کارزار می شود! به کافی شاپ میرود. در حضوربیتا به محمد می گوید:
« یه هفته بهت فرصت می دم برگردی به دهاتی که ازش اومدی»
محمد طوری پوزخند زد که به نظرم ازتعحب بود. از حسین هم تعجب می کردم که قرار نبود مستقیم بره سراصل تهدید. محمد بینیش رو با انگشت کوچیکش خاروند وگفت : من از ده نیومدم. احتمالن جغرافی تون رو دوران ابتدائی با تک ماده قبول شدین. کرمانشاه دهات نیست.»
حسین حرفش راقطع کرد: «باشه برگرد به پایتخت فرهنگیتون…» محمد پرید توی حرفش«جسارتن به شیراز می گن پایتخت فرهنگی.» ومحمد از دربیرون میرود. وحسین آقا تهدید میکند:
«یا این پسره را بیندازن بیرون یا دراین دکون فسادی را که باز کرده رو تخته می کنم.»
صحنه پایانی فصل شانزدهم، آنجا که درخانه پدرو مادر مینا و بیتا با حضور حسین آقا، اظهارنظرها رد و بدل میشود، سخنان گزندۀ بیتا پشتِ پرده، اخلاق نهانی وسیمایِ هرزه و ددمنشِ حسین را روایت می کند که متأسفانه روابط دست و پاگیراجتماعی، مانع عریان شدن ش هستند. کسی از حاضران مفهوم حرف های بیتا را درک نمی کند. وقتی هم که بیتا، با طعنۀ کلام، فساد اخلاق و وحشیگریهای حسین را درحضور خانواده زیر رگبار برسرش میکوبد؛ بلاهتِ مکتبیِ، خواهرش مینا سرریز میشود. به خودم گفتم «عجب کثافتی شده بیتا»
مرگ غیرمنتظرۀ پدرمینا وبیتا، خانواده را پریشان میکند .اما حسین آقا دنبال ماجرای نابودی محمد است. که در فصل نوزدهم از قول بیتا روایت شده است.
بسیح به کافه شاپ حمله می برد.
«یه دفعه یکیشون به سینۀ محمد کوبید. ایستادم نفهمیدم چی شد. اونقدر شلوغ شد که دخترها با جیغ فرار می کردن و پسرها ناخواسته به دعوا کشیده می شدن. چندتا بسیجی دیگه هم اومدن داخل. یکیشون درهارو می بست و پرده های پارچه ای را می کشید … این خونۀ فساد و تخته می کنید یا خودم آتیشش می زنم. به همان سرعت که آمده بودن رفتن. همه صورتها خونین …»
و درحالی که سرو صورت هردودلداده خونین ست ، قرار ازدواج بین محمد وبیتا گذاشته میشود. و حلقه نامزدی را هم می خرند و باهم به خانه محمد میروند. خانۀ دنج محمد با قفسه های کتاب و نوای موسیقی آرامش مطبوعی دارد که بیتا ازآن به نیکی یاد میکند. بین آن دو برای معیشت زندگی آینده شان، صحبت هایی درحد مشورت رد و بدل میشود. ناگهان زنگ درخانه را میزنند.
« … بیشتر ازده مرد مثل مور وملخ همه چیزرو بهم ریختن. دونفر محمد را کتک میزدن. چند نفرکتابخونه را میگشتن. یکی کامپیوتر رو جمع می کرد و دونفر با اسلحه و بی سیم پشت در و یک نفر به طرف من اومد. چند لحظه نگاهم کرد. لبم را گزیدم. یه دفعه چنگ زد به موهام و به طرف اتاق خواب هولم داد:
«بپوشون خودتو روسپی»
هردورا دستبند می زنند. محمد و بیتا را که قرار بوده فردا صبح عقد کنند. محمد، زیرلگد بیهوش میشود. «محمد بی صدا شد. حتا آخ هم نمی گفت. چشمانم رو بستم. دعا کردم خواب باشم. با لگدهایی که به سرو صورتم فرود اومد بیدارترشدم»
بیتا در زندان انفرادی است. برای بازجویی میبرند. بازجوی اسلامی زیررگباربدترین فحش و ناسزا، هرآنچه درچنته دارد براونثارمیکند. میپرسد:
«چند وقته تو این کاری؟ »
«کدوم کار؟»
«مشتش تو دهنم اومد پائین. به گریه افتادم. جیغ زدم ولم کنید کثافتا… سرم را کوبید روی میز. طعم خون بهم تهوع داد … توی زمان گم شدم»
خانواده بیتا ودوستان نگران گم شدن بیتا هستند. مادرش دنبال او کلانتری ها را زیرپا میگذارد و دست ازپا درازتر به خانه برمیگردد. درفصل بیستم، ظن و گمان اینکه بیتا درخانۀ محمد دستگیرشده، آنهم از بهمریختن اثاث خانه. چندی بعد اززندان آزاد می شود. سولماز و پردیس به دیدن بیتا میروند. مادر بیتا میگوید:
«با محمد بوده. گرفته بودنش. می گن محمد جاسوس و قاچاقچی …»
همه بادیدن بدن بیتا زانو سست کردیم و نشستیم. پردیس با گریه های بیتا بی طاقت شد. به من نهیب زد … با چی زدنت بیتا چرا زدنت؟ به حسین نگفتی؟ حتمن رسیدگی …» و بیتا می گوید:
«حسین این بلارو سرما آورد. یه ساعت قبلش تهدیدم کرد.»
پزشک بیمارستان تشخیص میدهد که درزندان به بیتا تجاوز شده وبکارتش برداشته شده.
«خانم دکتر گفت بهتره دنبالۀ قضیه رو بگیرید. نگذارید حقش ضایع بشه»
بیتا، در بحران روحی روی تخت بیمارستان داد می کشد:
«بهم تجاوز کردن. گفتن اعتراف کنم که جاسوس هستم. می دونستن نیستم. می خواستن زجرم بدن. با کابل برق کتکم زدن. انتقام می گیرم. به حسین بگو مامان بگو می کشمش.» خاله میگوید
«… … حسین آقا شوهر خواهرته اززندون درت آورد»
بیتا از حاجی صاحبکار محمد حکم اعدام محمد را می شنود:
« … … مواد مخدر گذاشتن تو خونه ش. می گن قاچاقچی. جاسوسی هم بهش بستن. می گن با سازمان های جدایی طلب کرد درارتباط بوده. به خاطر یه سری کتاب و سی دی هم که … … دادگاهش غیرعلنی بود. بریدن و دوختن. تموم شده»
بیتا انتقام خود و محمد را از حسین می گیرد. حسین دزدانه وارد خانۀ پدری مینا میشود . در حالیکه بیتا در خانه تنهاست ومادر رفته خانۀ مینا. درگیری و فحاشی بین آن دو به قتل حسین میانجامد، بیتا در حالیکه کتک مفصلی از حسین خورده وخون ازسر وصورتش جاری ست با:
«ساطورآویزان به دیوار که بابا،باهاش قلم گاو خرد می کرد» به زندگی حسین خاتمه می دهد.
خواننده، درآخرین صحنۀ رمان، بیتا را در زندان می بیند بین عده ای از زندانی های زن محکوم باسرگذشت های متفاوت. همگی قربانیان بیعدالتی ها، وجهل فرهنگی و بیخبری ازتفاوت های فاحشِ سنت و مدرنیته، و شاهکار نویسندۀ جوان خانم پریسا صفرپور، که باب سنگین و ننگین را گشوده و موفق شده با زبان ساده و گیرائی، دگرگونی های اجتماعی را توضیح دهد.
بررسی «کابوس من ایران» را با پاراگرافی از آقای «عباس معروفی» ناشر کتاب که درآخرین برگ این اثرآورده، به پایان می رسانم:
«کابوس من ایران» ازآن رمان هائی ست که از دل جامعه جوشیده و رنگ گرفته و تمامی رنگ وصدای دو نسل و چند قشررا درهم گره زده است، رمانی که می بایست درایران منتشر می شد تا مردم تیپ های همزاد را ببینند و بشناسند و درنجواهاشان شریک شوند.»
با اندک دقت درمفهوم غائی این پیام، عمق فاجعه و روایتهای تلخ و زهرآگین رمان عریان میشود. تداوم دردهایِ کهن در فضای خفقان و خشونت که، حتا طرح بیانش نیز به شکل آرزو درمیآید.
بی تردید بگویم که
کابوس من ایران، تاریخ اجتماعی و فرهنگی زمانه ماست.
پریسا، مانند عکاسی ماهر تصویرزنده ای از اوضاع اجتماعی فرهنگی تاریخ معاصررا درنخستین اثر پایدار خود به نمایش گذاشته است. اوروایتگرِصادق وامینِ تاریخ زمانۀ خودست. به صراحت وعریانی اوضاع بعد ازانقلاب، یعنی دوران حاکمیت سیاسی ملایان را دیده، خشونت را لمس کرده وروزگارسیاه جامعه را مستند کرده است.
نگاهی به بازیگران وجایگاه طبقاتی این اثر، که همگی ازنسل پس ازانقلاب، هم طبقه، هم مدرسه ای وهم دانشگاهی هستند، و فرزندان جبهه دیده ها دراثبات این مدعاست. چنددخترجوان، نسلی که به دوران جمهوری اسلامی چشم به جهان گشوده وآشنا با مکتب اسلام اند. از خانواده های معتقد به حکومت. پدر پردیس و سمیرا وسولماز ازجنگ برگشته هایی هستند همگی علیل و شیمیائی.
پریسا درنشان دادن خشونت مسلط و ریشه دواندن خفقان جاری و گستردگی فساد درخانواده ها، حکومت را زیرتازیانه نقد خرد میکند. جا به جا اثرات خشونت و خفقان را – جزمینا – نشان می دهد که دگر گونیها، خواب حکومتگران را بهم ریخته. اندک تأمل دقیق، انگیزه های مهار و فشار روزافزون دستاربندان براین قشرعظیم نوخاستۀ جوان؛ پرده های اختناق را کنار میزند. همو، با طرح رفتارها و سلیقه های گاه متفاوت، براین باور قوت می بخشد که نسل پس ازانقلاب به شدت درکسب آزادی و مخالفِ سرسختِ تحمیل روش های مذهبی سنتگرایان است. نسلی که درانقلاب چشم به جهان گشوده، با مشاهدۀ پیشرفتهای شگرف جهانی به مانند اینترنت و روابط فضایی و دیجیتالی، نمیتواند پند و اندرز وموعظه های فرهنگِ پوسیدۀ دوران جاهلیتِ بیگانه را تحمل کند. عصیانش طبیعی ومقاومت شان در مقابله با جور و ستم متحجران قابل تحسین است.
درپایان بگویم که پریسا، در صراحت کلام وعریان نشان دادن اوضاع حامعه بسی موفق است. و این خطررا نیز دریافته، می داند ومی بیند که ریشه های آینده درحال رشد هستند. شروع شده. حسین نمونه این به رشد رسیده هاست. وتوسعۀ فرهنگ منحط بی اخلاقی که شروع کرده به ریشه دوانیدن رسمی، و به دست حکومت فقها سازماندهی میشود. به نام مذهب. دروغ و ریا و حقه بازی درلباس تقدس و واجبات مذهبی.

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

تو مملکتی که علی‌ آقا و چهل دزد حکومت می کنند پولمون نشه دینار عجیبه!

زنگ زدم ایران میگم پولتون داره می‌شه دینار؟ میگه یه چیزی باشه که گرسنه نمونیم دینار و ریالشو بی‌خیال! تو مملکتی که علی‌ آقا و چهل دزد حکومت می کنند پولمون نشه دینار عجیبه!


۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

کمپین مردم جمهوری چک: آقای رئیس‌ جمهور بفرمائید خودکار

مردم جمهوری چک بعد از اینکه رئیس‌ جمهورشان در برابر چشم خبر نگاران خودکار کش رفت کمپینی به راه انداختند تا روز ۲ می برای او خودکار بفرستند.
روز گذشته با جمعی از چکی‌‌ها در این رابطه صحبت کردیم.یکی‌ از آنها که همیشه افکار نژاد پرستانه اش آزار دهنده است و سعی‌ می‌کند در قالب سوال فرهنگ و سنت و آبروی شرقی‌ را زیر سوال ببرد واقعا از قضیه رئیس‌ جمهور ناراحت بود و از اینکه همه در این رابطه صحبت میکنند بیشتر! ناگهان در میان صحبت‌ها خواست توجیه کند.
گفت :من فکر می‌کنم این عادت کودکانه کش رفتن را همه ما داریم و شما حتا شاید!! ولی‌ کشور دزدی و دخالت در مسائل جنسی‌ و شخصی‌ که رئیس‌ جمهورهای شما ایرانیها به خصوص!!!! در آن استاد هستند قابل بحث تر است.
خوب البته همه او را زیر سوال بردند که اینطور نیست چون فرق خوب و بد همین است.فرق کشور در حال توسعه و کشور اروپایی همین است.فرق کودک و رئیس‌ جمهور همین است.

ولی‌ از این‌ها گذشته این کمپین خودش بی نظیر است.

۱۳۹۰ فروردین ۲۳, سه‌شنبه

دلم برای دوچرخه آبی‌ و چادر صورتی‌‌ام تنگ شده

دوچرخه آبی‌‌ام سه چرخه بود.یک چرخ کوچک پلاستیکی و سفید کمکی‌ داشت که گاهی‌ اگر نمی‌‌ترسیدم و بچه‌های اطرافم را جدی میگرفتم با غرور آن را مثل جک بالا میزدم و می راندم.
راستی‌ چه بلایی سرش آمد؟شاید مادرم مثل بقیه آهن قراضه‌های انباری فروختش به ‌نمکی و به جایش پیاز گرفت.
این روزها که ۱۷ سال از آخرین دیدار من و دوچرخه ی آبی‌ می‌گذرد هر چه تلاش می‌کنم نمی‌‌توانم دو چرخه برانم.به روح باعث و بانی‌اش لعنت میفرستم که زن را مثل معلول‌ها میخواست.نه اعتماد به نفسی‌ هست و نه حتا مهارتی.گویی پای من هرگز به رکاب نخورده است.این روز‌ها شوهرم گویی کودکش را نظاره می‌کند،به کبودی پا و دستم نگاه می‌‌اندازد.نمیدانم از پا فشاری‌ام حتا در زمین خوردن و سوار شدن دوباره و نتوانستنم می خندد یا به بخت ایرانی بودنمان.
روزی که دیگر نتوانستم با دوچرخه بروم بیرون دلیل مهمی‌ داشت.اینکه می‌بایست چادر سرم می‌کردم.
چادری سفید با ستاره‌های ریز و فراوان صورتی‌ که مثل شب عاشقان روشن و زیبا بود.خوب یادم هست که شوق چادر زیبا اجازه داد از دوچرخه بگذرم.
حالا دلم برای همان چادر هم تنگ شده.همان رنگ.همان قد و همان دلایل سر کردنش.
پسرهای همسایه خوبی‌ نداشتیم.وقتی‌ برادرم مجبورم کرد چادر بپوشم با خودم ذوق کردم:پس اینقدر بزرگ شده ام،که مرکز توجهم!!؟خوب چرا نپوشم.
ولی بزرگتر که شدم حجاب اجباری ‌بزرگترین غصه زندگی‌ من بود.از اینکه در کودکی شستشوی مغزی می شدیم احساس بدی داشتم.
حالا که در حجاب آزادم اما!! گاهی‌ دلم می‌خواهد روسری قرمزم را بپوشم و بروم دانشگاه.گاهی‌ که سردم میشود و کلاه جواب گو نیست میگویم کاش مقنعه داشتم.
ازهمه اینها گذشته دلم برای دوچرخه آبی‌‌ام خیلی‌ تنگ شده.