۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

شک نکنیم که فاجعه ای به نام نظام ولایی ماندنی نیست.

شاید سالی که گذشت برای اقای مدیریت جهان محقق شدن رویاهایی بود که در آرادان و کودکی پرورانده بود.
و برای آنهایی که عزیز از دست دادند کابوس ...
ولی  کابوسها و رویاها به همه ی ماثابت کرد فاجعه یی به نام نظام ولایی رفتنی است.
چند لحظه و دقیقه فقط به چیزهایی فکر کنیم که در حد خبر امدند و رفتند و بعضی دنیا را تکان داد و بعضی فراموش شد ولی همه انها در واقع حیرت انگیز بودند.
به بی خیالی و سیر قهقرایی که نظام ولایی طی می کند فکر می کردم .
و به انچه که ما نمی دانیم.به اینکه فاجعه در این مملکت انهایی نیست که تا به حال فکر می کردیم.
تصور کنید در کشوری که ۳۰سال مجلس عروسی ها و مهمانیهاش با ترس و لرز انجام شده
و در خیابانها برای درستی و غلطی حجاب خون ریخته شده
و مردم همیشه به انتخابات خندیده اند ناگهان انفجاری صورت بگیرد از شور و هیجان و نور و امید.
رقص و پایکوبی و شعر خوانی و ازادی بی داد کند و مردم به قدرتی که دارند پی ببرند.
اما هنوز به عمق فاجعه ای که گریبانگیرمان است پی نبرده بودیم.
مناظره ها غوغا بود اما من به بی قانونی مملکت فکر می کردم.
به صحبتهای اقای مدیریت جهان که جز توهین هیچ در چنته نداشت.
 تا پیش از حرفهای رییس جمهور منتخب نظام ولایت که پیرو قانون نبود
و کسی نبود که بتواند او را به محاکمه بکشد و از انهمه بی برنامه گی
و بی اصالت حرف زدن هایش انتقاد کند به عمق فاجعه پی نبرده بودیم.
عکس بانویی را در برابر همسرش گرفتن و با ان لحن از خطای او گفتن؟!!
 در برابر دیدگان حداقل ۵۰میلیون انسان چقدر وقیحانه بود.
و چندش اورتر بی قانونی و بی درو پیکری و بی صاحبی یک سرزمین و یک ملت ...
فکر کنید بعد از ۲۰ سال  که از اتمام جنگ گذشته و بعد از ان همه سالی که رجوی ها دست از حرکات تروریستی برداشته اند و اسلحه و خون را مردم فقط در فیلمها می دیدند و در خبرهای اب و تاب داده شده ی حوادث می خواندند ناگهان جسدهایی روی دستها دیده شد و خونهایی روی دیوارهاخشکید و گاز اشک اور و تانک و تیر اندازی!!!
ترور؟؟ در ایرانی که اسلامی و امن خوانده می شود؟
مرگ یک استاد دانشگاه با انفجار صبح گاهی؟
قتل خواهرزاده نخست وزیر پیشین و کاندید ریاست جمهوری بااسلحه گرم؟
دستگیری و اعتراف به جاسوسی همه کسانی که بنیانگذار این نظام هستند؟؟
مرگ دختر جوانی در برابر دوربین موبایل و هر روز دیدن مادرانی که نمی دانند عزیزشان مرده است یا زنده.
حمله به رییس پیشین مجلس یا چاقو کشی برای رییس جمهور سابق!!
به اینها تا به حال از چه منظری نگاه کرده اید؟
همیشه برای غم کار و نان و نداشتن ازادی های گاهی کاذب که البته همان هم حق ماست ناله کردیم
ولی نمی دانستیم بدترین بلای ممکن نظام خونخواری است که از خوردن گوشت خودش هم برای زنده ماندن نمی گذرد و پیرو قانون جنگل است.
حتمن شما هم شنیده اید که دانستن مشکل یعنی حل شدن نیمی از ان !!
پس شک نکنید که اگر طی این ۳۰سال نالیدیم ولی دقیقن نمی دانستیم دردمان چیست !!
طی یکسال اخیر همه بیدار شدیم و می دانیم که نظام ولایی رفتنی است به دلیل رعایت نکردن همان قوانینی که بعضی از ما نمی پسندیم.







وقتی خودمان را یادمان می رود

 تاکنون پيش آمده به فردى همسن وسال خود نگاه کرده باشيد و پيش خود گفته باشيد: نه، من
 مطمئناً اينقدر پير و شکسته نشده‌ام.
اگر جوابتان مثبت است از داستان زير خوشتان خواهد آمد: 
 يکروز در اتاق انتظار يک دندانپزشک  نشسته بودم. بار اولى بود که پيش او مى‌رفتم.
 به مدارکش که در اتاق انتظار قاب کرده وبه ديوار زده بود نگاه کردم و اسم کاملش را ديدم.
 يادم آمد که ٣٠ سال پيش، در دوران دبيرستان، پسر بلندقد،مومشکى و مهربانى به همين
 اسم درکلاس ما بود.
 وقتى نوبتم شد و وارد
 اتاق او شدم به سرعت متوجه شدم که اشتباه کرده‌ام. اين آدم خميده، موخاکسترى و با صورت پر چين و چروک نمى‌توانست همکلاسى من باشد.
 بعد از اين که کارش بر روى  دندانهايم تمام شد و آماده ترک مطب بودم از او پرسيدم که آيا به مدرسه البرز مى رفته ؟ 
 گفت:
 بله. بله.. من البرزى هستم.
 پرسيدم: چه سالى فارغ‌ التحصيل شديد؟
گفت: ١٣٥٩.چرا اين سوال را مى‌پرسيد؟
 گفتم: براى اين که من هم همان سال با شما بودم.
چشمانش را تنگ کرد و کمى به من خيره شد و گفت: واقعن؟چى درس مى‌داديد؟؟ 
 و من فهمیدم چقدر از او شکسته تر هستم و نمی دانستم.

پ.ن( این مطلب با ایمیل به من رسیده و از اینکه نویسنده اصلی رو نمی شناسم متاسفم)

۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

آرزوی من داشتن یک بچه بی سر پرست بود!

خیلی عجیب و غریب هستیم.شاید هم نه..خیلی ساده هستیم.شاید هم نه خیلی معمولی هستیم؟
 شاید کمتر پیش بیاد که بچه دوست و عاشق نوزاد باشیم ولی نخواهیم (نه که نتوانیم )نخواهیم داشته باشیم؟!
از وقتی ۱۵ ساله بودم هی دعا می کردم خدایا می شه من بچه دار نشم؟بعد یک بچه از پرورشگاه بیارم؟
بی خبر از قوانین خنده دار نظام ولایی!!!
کم کم عاقل شدم و دعا رو پس گرفتم ولی خودم و دیگران رو از زایش منع می کردم.
همین ادم تو خیابون و رستوران و تاکسی و اتوبوس دوستهای کوچولویی پیدا می کرد که موقع خداحافظی بچه گریان و نالان و با دماغ اویزان براش هلاک بود و گاهی پیش اومد که چند قدم برای اروم شدنش و به خواسته مادرها باهاشون راه می افتادم.
عاشق خواهرزاده ها و برادرزاده ها هستم.وقتی ۱۲ سالم بود خاله شدم دوستام تو مدرسه می پرسیدن وای حالا دیگه مامانت اینها تو رو کمتر دوست دارن؟
.. نمی دونم من رو کمتر دوست داشتن یا نه ولی من عاشق اون فسقلی بودم و به این چیزا فکر نکردم و این حس مادرانه که به اونها دارم باعث می شه الان بچه های ۱۸ سال به پایین رو مثل بچه های خودم بدونم.
وقتی با احمد جان ازدواج کردم ۱۰۰٪ موافق بود که از پرورشگاه بچه بیاریم.
اون هم حرفهای خودم رو می زد:
-چه لزومی داره توی این دنیای وانفسا یکی رو بیاریم و بدبخت کنیم و فردا با چراهای زندگی درگیرش کنیم؟
اینهمه بچه یتیم و تنها رو پس کی بزرگ کنه؟
خیلی جدی بودیم.همه جا هم می گفتم که این کار رو می کنم.خیال کردیم با قوانین نظام ولایی درگیر نیستیم و خارجی ها راحت با داشتن شرایط مناسب !! بچه رو بهمون می دن.
همه جوره اماده بودم برای اوردن بچه بی سرپرست .. ولی عجیب نیست که با ۱ساعت گفتگو با دکتر۱۵و۱۶ سال جدیت از سرم پرید؟
خوب راستش علمی حرف زد.مهمترین بخشش این بود که باید و مجبورید از نظر قانون وقتی ۱۲ تا ۱۴ ساله است بهش بگید بچه شما نیست.اگر از نظر اون بچه بهترین پدرو مادر دنیا بوده باشید۲۰٪ احتمال داره که افسرده نشه و با موضوع کنار بیاد.
حتمن بقیه اش رو هم حدس می زنید دیگه!
قوانین رو هم پیگیری و نامه نگاری کردم به خنده داری و مسخره گی قوانین ایران نبود که مثلن باید ۱۰۰ تا کمیسیون پزشکی رفته باشید که بچه دار نمی شید ولی خوب آسون هم نیست.
 کشورهای زیادی هستن که تحت پوشش قوانین خاصی قرار گرفتن که دادگاه لاهه تعیین کرده.
از هند و المان و جمهوری چک بگیرید تا عراق و امریکا و افغانستان.
مثلن یکی از قوانین اینه که پدر بالای ۵۵ سال نباشه و از نظر مادی تامین اونطوری که اونها می خوان !! باشید.
از ۱۸ تا ۲۴ماه طول می کشه که صلاحیت شما تایید بشه و بچه ای که پسندیدی رو بهتون بدن.
تازه باید مبلغ ۳۰ هزار دلار هم خرج رفت و آمد و هزینه های دو سه ساله ای که می ری و میای بکنی.این دقیقن در قوانین اونها نوشته شده!
وقتی هم بچه رو تحویل دادند تا ۶ ماه قرضی هستش :)) فکر کن؟؟ بچه قرضی.
تازه اگر من نوزاد ۶ ماهه بپسندم چون زیر ۶ ماه نمی شه اصلن ! بعد از ۲۴ ماه که صلاحبت من تایید بشه اون بچه حرف زدن یاد گرفته حداقل ۳ساله است و زبانش با زبان من فرق داره.تصور کنید!خیلی خنده داره.
از اینها گذشته آداب زندگیشه.خوب بچه ای که در هند با آداب هندی بزرگ شده چطور من بیارمش در چک یا آلمان و با زبان فارسی باهاش زندگی کنم؟ یا مثلن بفرستمش به مدرسه چکی؟
از ۳ سالگی تا ۵ سالگی طول می شکه تا باهاش حسابی دوست و رفیق بشی.یعد توی ۱۲ سالگی دوباره بهش بگی که بچه من نیستی :( خیلی غم انگیزه نه؟ همه زندگی آدم می شه غصه خوردن و فیلم هندی!
این بحث رو ادامه نمی دم چون سردرد می گیرید و پیچیده است اصل قضیه اینه که من یک عمر تو ذهنم مادر یک دختر کوچولو بودم که آوردم بزرگ کنم و به هیچ وجه امادگی پسر ندارم.
اگر بچه خودم پسر شد چی؟ وای پسر بزرگ کردن خیلی سخته.



۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

مدیریت جهان را به ما بسپارید ولی در مملکت خودمان نمی توانیم از چهار تا مجسمه مراقبت کنیم

تا لحظه نوشته شدن این مطلب مقامات نظام انقلابی و مهرورز تایید کرده اند که هشتمین مجسمه برنزی هم سرقت شده.
به شخصه رییس جمهور منتخب اقای خامنه ای را ( اقای مدیریت جهان) می نامم و فکر می کنم اتفاقات نادری که در دوران  ریاست ایشان  می افتد او را برازنده مدیریت جهان می کند!!
به قول ما شیرازی ها خدا وکیلی خجالت نمی کشید؟
دزدیده شدن این اشیا به کنار به افراد شرور و باندی که این کار را کرده هم کار نداریم  تصور کنید ۴تا دله دزد گرسنه از سر فقر این کار را کرده باشند خجالت نمی کشید؟
در مملکتی که هر روز روزنامه ایران خودتان در بخش حوادث از قتلها و فسادها و دردهای مردم داستان می سازد
مانده اید و کار خلق الله از فقر فرهنگی و مادی و معنوی به مجسمه دزدی کشیده ان وقت شما به فکر درست کردن بچه های بیشتر و مبارزه با زلزله از طریق پوشاندن ممه های زنان جهان و مدیریت اقتصاد دنیا هستید؟
خجالت کیلویی چند؟!

ارادتگاه مدیریت جهان

مثل اینکه قرار است ادمها برای عرض ارادت دستشان را روی ارادتگاهشان بگذارند!
روی قلب یا چشم و سینه یا مثل بودایی ها بگیرند جلوی صورت ....
این اقای مدیریت جهان و مهر ورز ارادتگاهش اینجاست.


۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

واضح بود اسلامی که در ایران با مستراح و زلزله و عمه بنیان کردند با بیضه و زلزله و ممه منقرض می شود.

در بیانیه اخیر مهندس موسوی امده که از اسلام در ایران جز پوست نمانده.
البته بنده اسلام شناس و اسلام خواه و اسلام دوست و اسلام ستیز
و هرچیزی که به اسلام بسته است نیستم
و ایشان مسلمن بهتر می دانند اسلام چه بوده که جز پوستش نمانده!!
ولی حداقل می توانستیم حدس بزنیم 
از ان اسلامی که مرحوم خمینی اورد و به خورد ما داده شد
هیچ چیز جز همین ها که امامان جمعه هرهفته فرمایش می کنند نخواهد ماند.
خلاصه ی اسلامی که ما چشم باز کردیم و شناختیم و گفتند درستش این بوده 
(نه انکه پدربزرگ هایتان می گویند)
از این قرار بود:
مستراح؛اداب رفتن به مستراح؛صیغه؛احکام صیغه؛حکم جماع با شتر؛
تخلى ؛عورت؛بول؛استبراء؛منی؛نجاسات؛زنا...........و و و و 
اینها را مرحوم خمینی مسلمن از سر دلسوزی و اسلام شناسی!!نوشته است
ولی به این فکر نکردند که اگر همین احکام برای حکومت نه برای خیر و صلاح
 به دست نا اهلی مثل اقای خامنه ای و جماعت همراهشان بیافتد
 ان را به بیضه و زلزله و ممه ختم می کنند تا حکومتشان را حفظ کنند؟؟
امروز اقایان برای اسلام بیضه ساخته اند و ممه زنان دنیا را باعث و بانی
قدرت طبیعت که افریدگار یکتا اراده کرده می دانند و ما حقیقتن می ترسیم که
در نماز جمعه بعدی به جای شنیدنه داد مظلومان از ظالمان
به جای حرف زدن از اداب انسان بودن و اموزش صلح
به جای شنیدن درد دلهای بیوه زنان و یتیمان 
به جای بوسه زدن بر دست کارگران و معلمان و.....
بروند بگویند عورت زنان مسلمان بر سربازان گمنام انقلاب و اسلام و نظام
حلال است و اگر چنین نکنید حتا در کویر لوط سونامی حتمی است
تنها راه نجات شما را در اغوش سربازان گمنام می بینیم.
واقعن چه کسی می داند؟حکم بعدی این نباشد؟
اگر زلزله ای حادث شود؛فردی روی عمه خود بیافتد و از این بچه ای حاصل شود؟؟!!!!!
متاسفانه یا خوشبختانه اسلام در ایران رو به انقراض است و واضح بود
اسلامی که با مستراح و زلزله و عمه بنا شد با بیضه و زلزله و ممه ویران می شود.
پی نوشت:
به ابر و باد و مه و خورشید و فلک سلام کنید تا به روح فریدون فرخزاد برسانند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

والله به خدا این از نشانه های زلزال است؟!!سینه و اینها رو بی خیال!

پیرو صحبتهای صدیقی امام جمعه که فرمودند از نشانه های زلزله لباسهای لختی و سینه بیرون انداختن و اینهاست...
این آقا داماد یک شب با دو عروس ازدواج کرده.در فومن!! 
خبر زیادی ندارم فقط می دونم عکسها فوتوشاپ نیست.در سال ۲۰۰۷ گرفته شده!
حالا فکر کنید اون شب با کی رفته حجله؟سه تایی؟!!!!!
عروسها با هم دعواشون نشده؟
اگر باکره هستن موقع عمل سخت و انتحاری زفاف کی به کی دلداری داده؟؟!
خانواده عروسها در سلامت کامل عقلی بودن؟!!
خانمها چیزی به نام غیرت ندارن؟


اقا از پس خرج و مخارج  بر میاد؟
اصلن چی باعث شده اینها قبول کنند؟
چی اقا داماد رو وادار به این کار کرده؟
عشق؟محاله.
۱۰۰۱ سوال دیگه که کنجکاو دون من رو داره می خوره.
این عکس از سال ۲۰۰۷ داره دست به دست می چرخه و امیدوارم اقا داماد و خانمها فکر نکنند ما بخیلیم!!
ما فقط می گیم تو این دوره زمونه این کار به سینه و زلزله و اینها شبیهه که آخرالزمان رو می رسونه.
مبارکه.





۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

کاش از بهمن مفید و نصرت الله وحدت که در سکوت خبری هستند تا در قید حیاتتند حرفی و کلامی بود.



خدایا چرا من ؟


«آرتور اشی» Arthur ashe
قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خون آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال 1983 دریافت کرد ، به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد .
او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت که نوشته بود : چرا خدا تو را برای چنین بیماری انتخاب کرد ؟
او در جواب گفت : در دنیا ، 50 میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند .
فقط 5 میلیون نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند.
فقط 500هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند.
فقط 50 هزار نفر پا به مسابقات می گذارند.
فقط 5هزار نفر سرشناس می شوند.
فقط 50نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا می کنند.
فقط چهار نفر به نیمه نهایی می رسند و فقط دو نفر به فینال ...
و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم ، 
هرگز نگفتم خدایا چرا من ؟ 
و امروز هم که از این بیماری رنج می کشم نیز نمی گویم خدایا چرا من ؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

به نظر می رسد باید فاتحه نامه نگاری با مقام عظما را خواند



گوش شنوایی وجود ندارد.بگذاریم تاریخ او را در خود فرو بکشد.
تاریخ همیشه همین گونه است.
یا آدمها را در خود فرو می کشد و تو را وامی دارد بر او لعنت بفرستی
یا بر بلندترین قله ها می نشاند و تو را مجبور می کند به او اقتدا کنی.
مگر می شود کسی عادل و انسان و خداشناس و روحانی و رهبر و ازاده باشد
 اما پاسخی به سوالهای کوچک و بزرگ اطرافیانش نداشته باشد؟
امیدرضا میرصیافی مگر چه کرده بود جز اینکه از مقام عظما سوالی کوتاه و ساده پرسید؟
نامه نگاری با آدمهایی مثل او مانند نامه نگاری با کور بی سوادی است
که همسایه هم ندارد برایش نامه را باز کند.
آقایانی مثل کروبی و سروش و هاشمی و نوریزاد هم خوب می دانند پاسخی نخواهند گرفت
و فقط می نویسند که تاریخ بتواند برای امثال مقام عظما جایگاهشان را تعیین کند.
دیکتاتورها سرنوشتشان مشخص است.
گاهی به موقع و گاهی دیر همه شان به یک سو می روند
و نامه نوشتن برای آنها جز رنج برای نویسنده مانند آقای نوریزاد هیچ حاصلی ندارد.
همانگونه که به حساب آوردنه آقای مدیریت جهان در امور برای همه ما به طنز و جوک تبدیل شده
نامه نگاری برای مقام عظما هم به لقا الله پیوسته است و باید برایش فاتحه خواند.



۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

کوری چشم انهایی که فروغ را نادیده می گیرند



عصيان (خدائي )

نيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند
بي خبر از کوچ درد آلود انسان ها
باز هم دستي مرا چون زورقي لرزان
مي کشد پاروزنان در کام توفان ها

چهره هائي در نگاهم سخت بيگانه
خانه هائي بر فرازش اشک اخترها
وحشت زندان و برق حلقهءز نجير
داستان هائي ز لطف ايزد يکتا

سينهء سرد زمين لکه هاي گور
هر سلامي سايهء تاريک بدرود
دست هائي خالي و در آسماني دور
زردي خورشيد بيمار تب آلودي

جستجوي  بي سرانجام و تلاشي گنگ
جاده اي ظلماني و پائي به ره خسته
نه نشان آتشي بر قله هاي طور
نه جوابي از وراي اين در بسته

مي  نشينم خيره در چشمان تاريکي
مي شود يک دم از اين قالب جدا باشم؟
همچو فريادي بپيچم در دل دنيا
چند روزي هم من عاصي خدا باشم

گر خدا بودم ، خدايا ، زين خداوندي
کي دگر تنها مرا نامي به دنيا بود
من به اين تخت مرصع شت مي کردم
بارگاهم خلوت خاموش دل ها بود

گر خدا بودم ، خدايا ، لحظه اي از خويش
مي گسستم ، مي گسستم ، دور مي رفتم
روي ويران جاده هاي اين جهان پير
بي ردا و بي عصاي نور مي رفتم

وحشت از من سايه در دل ها نمي افکند
عاصيان را وعدهء دوزخ نمي دادم
يا ره باغ ارم کوتاه مي کردم
يا در اين دنيا بهشتي تازه مي زادم

گر خدا بودم دگر اين شعلهء عصيان
کي مرا ، تنها سراپاي مرا مي سوخت
ناگه از زندان جسمم سر برون مي کرد
پيشتر مي رفت و دنياي مرا مي سوخت

سينه ها را قدرت فرياد مي دادم
خود درون سينه ها فرياد مي کردم
هستي من گسترش مي يافت در"هستي"
شرمگين هر گه "خدائي " ياد مي  کردم

مشت هايم ، اين دو مشت سخت بي آرام
کي دگر بيهوده بر ديوارها مي خورد
آنچنان مي کوفتم بر فرق دنيا مشت
تا که "هستي" در تن ديوارها مي مرد

خانه مي کردم ميان مردم خاکي
خود به آنها راز خود را باز مي خواندم
مي نشستم با گروه باده پيمايان
شب ميان کوچه ها آواز مي خواندم

شمع مي در خلوتم تا صبحدم مي سوخت
مست از او در کارها تدبير مي کردم
مي دريدم جامهء پرهيز را بر تن
خود درون جام مي تطهير مي کردم

من رها مي کردم اين خلق پريشان را
تا دمي از وحشت دوزخ بياسايند
جرعه اي از بادهء هستي بياشامند
خويش را با زينت مستي بيارايند

من نواي چنگ بودم در شبستان ها
من شرار عشق بودم ، سينه ها جايم
مسجد و مي خانهء اين دير ويرانه
پر خروش از ضربه هاي روشن پايم

من پيام وصل بودم در نگاهي شوخ
من سلام مهر بودم بر لبان جام
من شراب بوسه بودم در شب مستي
من سراپا عشق بودم ، کام بودم ، کام

مي نهادم گاهگاهي در سراي خويش
گوش بر فرياد خلق بينواي خويش
تا ببينم دردهاشان را دوايي هست
يا چه مي خواهند آن ها از خداي خويش؟

گر خدا بودم ، رسولم نام پاکم بود
اين جلال از جامه هاي چاک چاکم بود
عشق شمشير من و مستي کتاب من
باده خاکم بود ،  آري ،  باده خاکم بود

اي دريغا لحظه اي آمد که لب هايم
سخت خاموشند و بر آن هاکلامي نيست
خواهمت بدرود گويم تا زماني دور
زانکه ديگر با توام شوق سلامي نيست

زانکه نازيبد زبون را اين خدائي ها
من کجا و زين تن خاکي جدائي ها
من کجا و از جهان ، اين قتل گاه شوم
ناگهان پرواز کردن ها ، رهائي ها

مي نشينم خيره در چشمان تاريکي
شب فرو مي ريزد از روزن به بالينم
آه ، حتي در پس ديوارهاي عرش
هيج جز ظلمت نمي بينم ، نمي بينم

اي  خدا ، اي  خندهء  مرموز مرگ آلود
با تو بيگانه ست ، دردا ، ناله هاي من
من ترا کافر ، ترا منکر، ترا عاصي
کوري چشم تو ، اين شيطان ، خداي من