۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه

امروز احساس کردم من و شما و ایران تکه گوشتی هستیم که عرب های منطقه می خواهند تکه تکه مان کنند.

در کلاس ۱۵ نفره ی ما یک لبنانی و یک اردنی هم هستند.
<علی>خیلی خوب می پوشد.خوب با دخترهای بلوند کلاس شوخی و حال میکند.در مهمانی ها مست و رقاص خوبی است.با معلم ها و شاگردهای آمریکایی سرخوشی بسیار دارد و مودب هم هست.
< هتّان >هم دختر شوخ و شادی است.با دوست پسر چکی اش زندگی میکند.پوست زیبایش چشم همه دخترهای بلوند چکی و آمریکایی کلاس را درآورده.لباس های بسیار باز میپوشدآنقدر که در زمستان همه به او میگفتند:به زودی در خبرها خواهیم خواند که یک دختر اردنی ساکن پراگ از سرما مرده است.
امروز با آنها درباره ایران حرف زدیم.تعجب کردم وقتی گفتند چرا خیال می کنید جمهوری اسلامی بد است؟چرا از اسلام بدتان می آید؟چرا تو به شخصه خیال می کنی همه ۷۰ میلیون مردم ایران یعنی تو و افکارت؟چرا جمهوری اسلامی نباید به حزب الله کمک کند و پول نفت را به تو بدهد؟مگر می شود پول نفت را آورد در خانه تان؟چرا متوجه نیستید که ایران به حزب الله نیاز دارد؟حزب الله شما را از خطرات بزرگی مثل آمریکا و اسرائیل نجات می دهد! لبنان هرگز مثل ایران نخواهد شد چون تعداد مسیحی های کشوراندازه مسلمان هاست.ما حزب الله را دوست داریم چون ارتش ما را در برابر حمله ی اسراییل حمایت نکرد اما حزب الله با آنها جنگید و کشورمان را نجات داد.اگر منظورتان از جمهوری اسلامی نه!! آزادی پوشش و زندگی است بحث دیگری است و حق با شماست اما می توانید مثل پاکستان هم جمهوری باشید هم اسلامی و هم آزاد.
این جملات قصار البته که مسلسل وار نبود و سوال و جواب بود اما وقتی اسرار می کردند که هر روز در خبرها می بینند که آمریکا نمی خواهد ایرانی ها انرژی اتمی داشته باشند{{ بیشتر از من می فهمند که آمریکا دشمن است.}} ؟؟
بعد از چند دقیقه شنیدن فقط خندیدم و گفتم:من برایتان مثل این رژیم را آرزو می کنم.
آنقدر احمق به نظر می رسیدند که حیفم آمد مغز و اعصابم را تلف کنم.
وقتی می گویم ما ۴۰ میلیون جوان هستیم که به این رژیم رای نداده ایم.جواب می دهند در این رابطه می شود ماه ها بحث کرد!! وقتی می گویم:ما دشمن آمریکا و اسرائیل نیستیم.می گویند:تو شاید ولی آنها هستند!وقتی می گویم:این رژیم اسلام را در ذهن مردم خراب کرده!می گویند:اسلام خراب شدنی نیست اگر در جان و روحتان باشد!وقتی می گویم:در کشورمان به مردم فقیر کمک نمی کنند و شغل ایجاد نمی شود و پول نفت صرف حزب الله و فلسطین و یا به حساب آقایان می رود.می گویند:در آمریکا هم همینطور است.وقتی میگویم:دیکتاتوری را معنی کنید.می گویند:هرچه هست جهوری اسلامی نیست و اگر هست لابد اکثریت ملت شما روزی به آنها رای داده اند و برایتان خوب است.
دیگر من چه می توانم به آنها بگویم؟
فقط با تمام وجودم فهمیدم ملت ایران تنهاست.اگر نجنبد یک تکه گوشت می شود برای بلعیده شدن و بیست سال دیگر که نفت تمام شد اتیوپی و سنگال امروزی.





۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

حمیده نصوحی خانم مدیر (( کماندویی )) که به من بدهکار است


چند بار در روز به گذشته تان بر می گردید؟به اینکه اگر آنطوری نمی شد حتمن زندگی ام اینطوری می شد و ...
مدهاست خوشبختانه در حال و کمی در اندیشه ی آینده زندگی می کنم اما یک نفر و یک چیز در گذشته ملکه ذهن من است.
خانم مدیر همیشه بی رنگ و روی لاغر و قد بلندی که پوشیده در سیاهی مقنعه و چادر چشمهای زرد و دماغ پهنش یادم مانده و البته صدای نازکش.
وقتی به مدرسه ی او رفتم ۱۴ سالم بود.ریز نقش و خسته از اتفاقات خصوصی و خانوادگی.با نمره های بد از مدرسه ی قدیمی اما خوب به گفته معلم تاریخ و جزء مهم شورای اسلامی همان مدرسه باهوش و پر از زمینه برای شادی بودم.
زود خودم را پیدا کردم.دوستهای جورواجور و از همه شان مهمتر سه دختر بهایی که یکیشان از قضا شر و شورش فضایی بود.
معلمها هم زود دلم را به دست آوردند.
دبیر تاریخ و ادبیات هر روز در کلاسها از آینده ی روشن من حرف می زد و اینکه تعجب می کند چرا شهریور گذشته و مدرسه ی قبلی اینقدر بد بیاری آورده ام.
اینکه مرده ی او زنده ی همه ما(دانش آموزها) پریسا صفرپور در آینده یک نویسنده یا روانشناس موفق می شود.
یک روز از آموزش و پرورش آمدند برای تست هوش.از میان ۷۰۲ دانش آموز من ۹۸ شدم.بالاترین اگرچه عادی است.دفتر ۲۰۰ برگ و چتر جایزه دادند.
یک روز معلم پرورشی از من خواست بروم دفتر.گفت در پرونده ام سابقه تئاتر و نویسندگی دیده است.
خواست که همکاری کنم و گروه تشکیل بدهیم و هر چه که در مدرسه ی قبل انجام داده ام اینجا سنگ تمامش کنم.
و یک روز که می رفتم خانه!مدیر مدرسه به این نتیجه رسید که من یک دختر فاسد و احمقم که هیچ جایی در هیچ مدرسه ای برایم مناسب نیست و به گفته ی او (( از دختر بهایی ها هم )) کمتر بودم!!
مسیر خانه و مدرسه پیاده ۱۵ دقیقه نمی شد اما خانواده تاکید می کردند از میان مغازه ها و یک تکه زمین بزرگ ساخته نشده نگذرم و با مینی بوسهای خطی تردد کنم.
کسی هست که نداند ساعت تعطیلی مدرسه ها آن موقع ۵/۳۰ عصر بود؟همزمان با تعطیلی کارگرهای روزمزد؟
خانم مدیر(کماندوی) ما گویی نمی دانست ! که وقتی مرا حین سوار شدن و البته لهیده شدن و چلیده شدن میان کارگرهای خسته و گاهی غول هیکل( در اندیشه کودکانه ی من ) دید که از پله ها بالا می روم با جیغ و داد و تو سری از پشت مقنعه ام را کشید و از پله ی اول می نی بوس به زمین پرتاب کرد.
از نظر او {من دختر فاسدی بودم که به عمد خود را به این هرزه های بوگندو مالیده ام و خجالت نکشیده ام!! می بایست منتظر می ماندم تا مینی بوس بعدی بیاید شاید که خلوت تر بود!}
از آن روز دیگر همه چیز عوض شد.گروه تئاتر منحل شد.اخلاق دبیرها عوض شد.گویی یک مجرم بلفطره که دادگاه با رشوه به نفعش رای داده آنجا میان دانش آموزهاست!
یک روز شنبه صبح وقتی به مدرسه آمدیم ما را خواستند.من و دو تا دختر بهایی و شیطان را.در دفتر اولین اتفاقی که افتاد کشیده خواباندن به صورتهایمان بود و گرفتن یک ورقه از یک دفتر جلوی چشم دو دختر همکلاسی معصوم که به جرم بهایی بودن هیچکس جز من دوستشان نبود:این مال کیه؟
دخترها:صفرپور.
.......و رفتند و سرنوشت مرا عوض کردند.
به گفته ی مدیر و معلم پرورشی و خانم دبیر تاریخ به خانواده ام این ورقه پر است از هجویات پورن در رابطه با پسری به نام شهاب و رابطه نا مشروعش با من پریسا!! و آنها خط شناسی کرده اند ( از راه مقایسه با دفتر انشا و املای من) که خط من است و از قبل قول آوردنش را به دوستان بهایی ام داده ام.از همه مهمتر پنج شنبه عصر که مدرسه تعطیل شده خدمتکار آن را زیر نیمکت ما پیدا کرده.
هنوز آن تکه کاغذ بزرگترین معمای زندگی من است.
هنوز می خواهم بدانم کار چه کسی بود و در رابطه با چه کسی و چه چیزی و چرا؟
از کجا آمد و چرا دوستانم گفتند مطمئن هستند کار من است؟
اما یک چیز برایم حل شده است اینکه حمیده نصوحی فاطی کماندوی بیمار خانم مدیر همیشه مهتابی رنگ سخت به من بدهکار است.
تنها مورد دنیاست که سبب شده از خدا بخواهم پل صراط حقیقت داشته باشد.







۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۶, جمعه

چه فرقی‌ می‌کند؟ مموتی نه ؟ حسن خمینی یا علی‌ مطهری یا آقای سایت الف؟

راستش را بخواهید بعد از دیدن عکس حسن خمینی در کنار مقام عظما با خندهٔ مستانه در شب شهادت فاطمه زهرا در بیت رهبری  با خودم فکر کردم:
فرقی‌ می‌کند؟مموتی نه؟حسن خمینی یا علی‌ مطهری یا احمد توکلی و امثالهم!
تنها فرقش این است که دنیا از خزعبلات تحفه اردان راحت میشود و برنامه پارازیت صدای آمریکا مهمترین سوژه اش را از دست میدهد :)
اگر حواسمان جمع نباشد نمی‌ فهمیم احمدی‌نژاد کی‌ استیضاح و محاکمه‌ شد،کی‌ جهان به رئیس جمهور خوش‌پوش و خندان جدید لبخند زد و کی‌ خدا از نایبش خامنه‌ای !! خواهش می‌کند موسوی و کروبی آزاد شوند.خامنه‌ای از اوضاع منطقه ترسیده است، با خودش خیال کرده اگر هرچه سریعتر سرو سامانی به اوضاع ندهد،تغییر عظیم و پر سرو صدایی ایجاد نکند کارش بعد از سوریه تمام است.
متاسفانه اگر مردم فریب این اوضاع را بخورند،اگر سرگرمی جدید و طناب پوسیدهٔ دیگر را چنگ بزنند باز هم گرسنگی،فقر فرهنگی‌-اجتماعی گریبانگیر کشورمان خواهد بود.من به هیچ وجه معتقد نیستم این جنگ زرگری است اتفاقاً کاملا جدی است ولی‌ به نفع مردم،منافع کشور وآینده مان نیست.
با این اوصاف نمی‌توانم شادی‌ام را از آبرو ریزی احمدی‌نژاد پنهان کنم.
'حق' ایران را از شرّ شیطان قرن نجات دهد.