برای من باعث افتخاره که سومین کتاب رمانم رو نشر گردون در برلین منتشر میکنه و آقای معروفی عزیز مشغول ویراستاری هستن.
اگر چه هرگز کسی نمیتونه سمفونی مردگان یا فریدون سه پسر داشت و این آخری تماما مخصوص رو مجدد خلق کنه و من هم به هیچ وجه در آن حد و اندازه نیستم ولی این رمان (( کابوس من ایران )) در نوع خودش خوندنیه.
این تبلیغ کتاب نیست.فقط خواستم گوشههایی از اون رو باهاتون قسمت کنم.
امیدوارم تا بهار که به بازار ارائه میشه بتونیم بخشهایی از اون رو اینجا با هم مرور کنیم.
..........................
«حالا من نميدونم اين چرا اينجوري طرفداري اين يارو رو میکنه که انگار جد اندر جد ميشناسدش.»
«ميشه شما وسط دعوا نرخ تعيين نکني زيبا خانم؟»
مامان با غيض چاي رو به طرف بابا گرفت.
بابا که همچنان کانال عوض میکرد يه دفعه از جا پريد:
«بيا. ايناها، جنايت از اين واضحتر؟ "سعيد امامي" از خودشون بود. ببين چطوري دارن زنش رو به صلابه میکشن.»
مينا يه کم نگاه کرد گفت:
«اينا همش فيلمه. از کجا معلوم حتمن زن سعيد امامي باشه. مگه ما ديده بوديمش قبلن؟»
«مگه مغز خر خوردي دختر؟ تو دانشگاهاي خميني چي بهتون ياد دادن؟»
مينا قهرآميز خواست بره که بابا داد زد:
«دارم باهات حرف ميزنم خانم مدير مدرسه.»
مينا سرش رو برگردوند و طوري به بابا نگاه کرد که فکر کردم داره تو دلش به بابا و جذبه به خرج دادنش ميخنده.
مامان اعتراض کرد:
«ولش کن منوچهر، بچهم از صبح تا شب با بچههاي مردم...»
«همين نفهمي تو اينو هم اينجوري نفهم بار آورده ديگه. بعد از سی چهل سال عمري که از خدا گرفته و فوق ليسانسي که فکر کنم کيلويي بهش دادن نميشينه چهار تا خبر از مملکتي بگيره که تربيت بچههاش دستشه.»
مينا که تعجب میکردم چطور تا حالا از کوره در نرفته يه دفعه با پررويي گفت:
«اونايي که انقلاب کردن آقاي ناظم، شما تربيت کرده بودي.»
...................................
«حالا من نميدونم اين چرا اينجوري طرفداري اين يارو رو میکنه که انگار جد اندر جد ميشناسدش.»
«ميشه شما وسط دعوا نرخ تعيين نکني زيبا خانم؟»
مامان با غيض چاي رو به طرف بابا گرفت.
بابا که همچنان کانال عوض میکرد يه دفعه از جا پريد:
«بيا. ايناها، جنايت از اين واضحتر؟ "سعيد امامي" از خودشون بود. ببين چطوري دارن زنش رو به صلابه میکشن.»
مينا يه کم نگاه کرد گفت:
«اينا همش فيلمه. از کجا معلوم حتمن زن سعيد امامي باشه. مگه ما ديده بوديمش قبلن؟»
«مگه مغز خر خوردي دختر؟ تو دانشگاهاي خميني چي بهتون ياد دادن؟»
مينا قهرآميز خواست بره که بابا داد زد:
«دارم باهات حرف ميزنم خانم مدير مدرسه.»
مينا سرش رو برگردوند و طوري به بابا نگاه کرد که فکر کردم داره تو دلش به بابا و جذبه به خرج دادنش ميخنده.
مامان اعتراض کرد:
«ولش کن منوچهر، بچهم از صبح تا شب با بچههاي مردم...»
«همين نفهمي تو اينو هم اينجوري نفهم بار آورده ديگه. بعد از سی چهل سال عمري که از خدا گرفته و فوق ليسانسي که فکر کنم کيلويي بهش دادن نميشينه چهار تا خبر از مملکتي بگيره که تربيت بچههاش دستشه.»
مينا که تعجب میکردم چطور تا حالا از کوره در نرفته يه دفعه با پررويي گفت:
«اونايي که انقلاب کردن آقاي ناظم، شما تربيت کرده بودي.»
...................................
دبيرها يکييکي وارد ميشدن.
به سلامها جواب ميدادم که يکيشون با ديدن دانشآموز رفت به طرفش:
: ـ مريم تويي؟ چي شده؟
فورن عکسالعمل نشون دادم و گفتم:
ـاينايي که ميبينيد همراهش بوده. !!
از اخلاق اين دبير خبر داشتم. مثل بيتا خواهرم احمق بود. فکر کردم حالا داره توي دلش ميگه اينا که چيزي نيست. 4 تکه لوازم آرايش چيه حالا؟
همهمهي دبيرها و صداي دانشاموزها از داخل و بيرون سرسام آور بود. به ناظم گفتم:
ـ خانم حياتي؟ با خانوادش تماس بگيرين لطفن. پروندشو هم بدين به من.
دختر باز هم به اصرار ادامه داد و من در حالي که به طرف دفتر خودم ميرفتم موبايلم رو که زنگ ميزد از جيبم در آوردم:
ـ الو؟ «سلام مينا جون مزاحم نيستم؟» ـ سلام اعصاب ندارم ديگه به خدا، چه کار داري؟ « کتابي که قرار بود پيدا کني چي شد ؟» ـ از صبح گرفتارم. تا شب که بيام خبرش رو بهت ميدم. «باشه خداحافظ»
باباعلي سيني به دست اومد داخل و گفت:
ـ چايي خانم مدير.
ـ دست شما درد نکنه. سرسام گرفتم باباعلي.
ـ خيلي زحمت میکشين خانم. ماشالله اين همه دختر و هزارتا جووني کردن، خيلي سخته.
ـاين پرونده!. همهي دبيرها ميگن درسش خوبه يه فرصتي بهش بدين.
باباعلي به ناظم گفت:
ـاينجا بيارم چاييتونو؟
.....................
استاد عينکش رو در آورد و در حالي که به متن نگاه میکرد گفت:
ـ تو که باز هرچي مقاله علمي آماده بوده برداشتي آوردي !
ـ بيخيال استاد تو رو خدا اين ترم هم منو دنبال خودتون نکشونيد، نميرسم بنويسم، مهم اين که بلد شدم.
کلاسور رو به طرفم هول داد و در حالي که عينکش رو ميگذاشت توي جيب کتش گفت:
کلاسور رو به طرفم هول داد و در حالي که عينکش رو ميگذاشت توي جيب کتش گفت:
ـ تو يکي رو من تا پير بشي میکشم دنبال خودم چون پررو هستي.
همونجا ايستادم و به رفتنش نگاه کردم. يکي از بچههاي ترم قبل بهم نزديک شد:
- سلام سميرا. يکي از بچهها دنبالت ميگشت.
هنوز جواب نداده بودم که 2 تا از دختراي سال اولي نزديک شدن و يکيشون گفت:
ـ يکي از بچهها خودکشي کرده
ـ کي؟ کجا؟
ـ نميدونم مثل اينکه با استادش درگيري داشته.
ـ حتمن من بودم که با اين پيرمرد درگيري دارم
. هر سه خنديدند و از من دور شدند.
به طرف کلاس رفتم که بيتا صدام کرد:
ـ سميرا کجايي تو؟ موبايلت چرا خاموش؟
ـ شارژ ندارم. شنيدي يکي خودکشي کرده؟
....... .......................
هميشه وارد شدن به خونه برام زجر آور بود. صداي سرفههاي بابا تا کوچه هم ميومد. آرايشم رو با عجله پاک کردم و وارد شدم. صحنهي تکراري زحمتاي مامان واسه بابا ديوونم میکرد.
از کنارشون با عجله گذشتم و زير لب گفتم: سلام.
هنوز در اتاقم رو نبسته بودم که مامان صدام کرد:
ـ پرديس! بيا اينا رو بده به من.
برگشتم و به اشاره دستش نگاه کردم. بالش رو دادم دستش و سعي کردم به بابا نگاه نکنم.
در حالي که زور ميزد به مامان توي جابجا کردنش کمک کنه زير لب و از بين سرفههاش گفت:
- شرمندتم بابا.
داد زدم:
ـ شرمنده رهبر معظم انقلاب که واسش گفتي مرگ بر شاه، اللهاکبر! شرمنده اونايي که واسه امپراطوريشون رفتي جلوي عراقيها سينه سپر کردي.
مامان نهيبم داد:
ـ دوباره شروع نکن پرديس.
به طرف اتاقم ميرفتيم که صداشو از ته گلوش شنيدم گفت:
ـ کاش حلالم کنه. در حقش پدري نکردم.
بغضي که از صبح قورتش داده بودم شکست.
..........................
- زياد شدن!! با سوادهاي ثروتمندي که حتا ارزش سلام هم ندارن.
بستني رو برام گذاشت روي ميز و باز خندون زير لب گفت:
ـ سفارشي، ولنتايني.
يه عالم ميوهي اضافه روي بستني کاشته بود.
باز رفت و من به خندههاش فکر کردم.
متانت توي خندههاش به سفيدي دندوناش جلوهي بيشتري ميداد.
از خودم واسه دندونام خجالت کشيدم.
بابا هميشه ميگفت تو با چشماي آبي و ابروي کمونت شوهر گيرت نمياد
چون هي شکلات و بستني ميخوري و هي مسواک نميزني.
اونقدر غرق شادي بودم که زمان رو نفهميدم.
ديگه مثل قبل به دخترها و پسرها چشم نميدوختم که از نداشتن آزادي براشون غصه بخورم.
انگار همهي زشتيهاي جامعه قشنگ شده بود.
انگار همهي سختيهاي زندگي آسون شده بود.
انگار تازه به دنيا اومده بودم.
..................................
دوباره سکوت کرديم.
فکر میکردم آخه خدا بيکار بود؟ يه مشت آدم بيعقل بياره روی اين کرهي کوچک امتحانشون کنه؟
خدايي که خوب و بدها رو هم خودش خلق کرده ؟اين بار بيتا سکوت رو شکست:
ـ ديدي سميرا چه خوابي ديده؟
مو به تنم سيخ شد.
ـ آره منم همينطور. يعني چي؟ يعني پرديس با همهي کاراي بدي که کرده، بخشيده شدست؟
ـاينطوري هم نيست. ولي ما چه ميدونيم شايد روح پدرش شفاعتش رو کرده. شما بچههايي که باباهاتون اونجوري رفتن يه راه شفاعت داريد. خوش به حالتون.
ـ شايد!! ولي قبول داري ما آدمها تعریفهاي درستي از گناه نداريم؟
ـ چطور؟ گناه گناهه، قتل، زنا، دزدي، دروغ. تعريفشون هم معلومه.
ـ من قبول ندارم. همهی اينا يا از بيماريهاي رواني مياد يا از کمبودهاي اجتماعي.
ـ عقل آدم هم از نظر تو در هر دو مورد هيچ کاره و تعطيله؟
سکوت کردم. هميشه دوست داشتم بدونم بين خدا، عدالت، عقل، اجتماع و گناه چقدر ارتباط يا تفاوت هست. .............................................
این داستان در ۳۱۰ صفحه ادامه دارد.........
تو ایران گیر میاد؟؟
پاسخحذفقشنگ بود
تصور نمیکنم دوست ناشناس.امیدوارم که تا بهار و تابستون معجزه بشه و ما بتونیم خودمون بیاییم با کتاب
پاسخحذفمنم اومدم همینو بپرسم دنیا خانوم
پاسخحذفیعنی اگه خودتون نیاین کتابتون هم نمیاد؟
سلام هیچ جان.متاسفانه یا خوشبختانه این کتاب پر از گاز زدن های آبدار به سیبهای ممنوعه است.فکر نمیکنم ایران بیاد.
پاسخحذفای بابا دنیا خانم, شما هم که نویسنده حرفه ای از آب درومدید. اقلا اسم کاملتون رو می نوشتید توی وبلاگ. راستی این کتاب رو میشه اینترنتی خرید کرد؟ بهر حال ما باید در صف اول حمایت کنندگان از محصولات فرهنگی شما باشیم. بقول معروف: شتر با بارش پنبه دانه روی دوستان میافته! ضرب المثلش اشتباه بود!؟ ببخشید من ضد انقلابم
پاسخحذفقصه های بچه ها روهم چاپ میکنن.عکسهای پورنو رو هم چاپ میکنن.خجالت خوب چیزیه که یکی اینقدر درمورد خودش تبلیغ کنه.تو که نویسنده ای چرا اسم واقعیتو نمیزاری تو سایت؟
پاسخحذفسلام کریم مهربان ..حرفه یی؟ نه بابا یک رمان عشقی نویس ساده هستم.حتما میشه آنلاین خرید کرد.در رابطه با چگونگی پخش و نشر و کجا هست و نیست به زودی بعد از تکمیل کارها توضیحاتی خواهم داد.خیلی ممنون که به فکر حمایت هستید.آدمهای خوب نباشند آدم بدها ما رو میخورند.
پاسخحذفناشناس بی نام و نشان عصبانی سلام عرض میکنم به روح اموات شما.
پاسخحذفحقیقتش رو بخواهید مهم کاره اسم زیاد مهم نیست.ما نقش سربازهای گمنام رو بازی میکنیم البته با عکس زیبا که از خودم گذاشتم نه با سربازهای گمنامی که هم نام و نشون ندارند هم ماسکهای وحشتناک و جلاد گونه میزنند.
مثلا شخص شما که بی اصل و نسب حرفت رو آزدانه زدی!! ما جواب دادیم.
میخوام بگم که با اسم مستعار هم جواب میده.نگران نباش.
درباره کتاب کودک فکر میکنم بله با افتخار این کار رو میکنن ولی از پورنو بی خبرم البت تصور ما این است منظور شما کهریزک جانم که ساخته شد برای این کار نه نشر گردون.
لهذا اگر شما با لوگوی این نشریه چنین چیزی دیدید و اینقدر حال کردید اجر ایشون با امام زمان که شما بی نصیب نموندی.
..و اما تبلیغ!!! اینجانب نه تنها خجالت نمیکشم که با افتخار از این به بعد بیشتر روی این رمان عشقی زیبا مانور خواهم داد.چطور شما سربازهای گمنام برای آقا امام زمان ۲۴ساعت تبلیغ میکنید؟ما هم دل داریم برادر.
آفرین عالی بود خوب اومدی. آخه بگو بزمچه نوبت خودتون که میشه همه میشن سرباز گمنام، فقط ما هستیم که با شناسنامه باید همه جا بریم.
پاسخحذفچقدر هیجان انگیز بود.یاد مجردیهای خودم افتادم با این چند بخش.حتما کلی ما رو میبره تو بطن جامعه.میدونستم ترشی نخوردی یه چیزی شدی کارستون
پاسخحذفاین ناشناس که باز حرف زد که!!! نفله.
پاسخحذفدنیا خانوم باعث افتخار که ما رو در جریان میذاری آبجی.تبلیغ کن اتفاقا خفن.تلویزیونی و اینترنتی و رادیویی و همه جوره.
البته باید کتابهای جالبی باشن ولی باور می کنی دیگه حوصله ندارم کتابهایی که بدبختیهای ما را یادآوری می کنه بخونم؟
پاسخحذفاین روزها بیشتر با بهرام مشیری و شاهنامه خوانی اون حال می کنم و راستش دوباره حس غرور ایرانی منو داره زنده می کنه.
البته اضافه کنم یک وقت این حرف منو توهین به خودت نگیری و منظورم اصلا این نیست که کتاب شما خوب نیست.
پاسخحذفراستش حال خودم دگرگون هستش و تازه دارم می فهمم ما چه بودیم (فردوسی, سعدی, حافظ, دهخدا, ملک الشعرا).
به این ناشناس هم بگو زور زیادی نزنه و به عوض بحث کردن و کامنت نوشتن بره دنبال همون باتوم و اسلحه چون دیگه کفگیر منطق اینها خورده ته دیگ و فقط دیگه براشون فحاشی مونده. بهش بگو اینجا دیگر حنایشان رنگی ندارد و برود در همان خیابان و کهریزک صحنه های پرونوگرافی خلق کند که برای همین چیزها مناسب تر هستن.
دنیا جان سلام
پاسخحذفنگفته بودی نویسنده ای
حالا ما که تو ایران هستیم چطوری بخونیم؟؟؟؟؟؟
ضمنا مطلبت رو توی وبلاگم گذاشتم. مرسی از لطفت
این خانم یه بار میگه من نویسنده ام.بعد از صبح تا شب توی دنباله آن لاین هست و داره رگباری کامنت میزاره.یکی نیست بگه تو اگه نویسنده و همینطور شوهر داری پس چطور اینقدر وقتت آزاده که از ساعت 9 صبح تا بوق شب توی دنباله بچرخی و آن لاین باشی.جالب قضیه اینجاست که میگه من خارج هستم ولی هر وقت که توی ایران شلوغ میشه اینترنت این خانم هم با مشکل برخورد میکنه.میتونین توی یکی از این جعبه های چت نوشته اش رو بخونین که میگفت چند روزه اینترنتم سرعتش درحد مرگه.دروغگویی تو ذاتشه.از یه طرف تو دنباله میگه من سال 60 دانشجو بودم و بهم تجاوز شده از یه طرف میگه 30 سالشه.کم کم 47 تا 50 سالته.حالا چرا اسم کتابهای قبلیتون رو نمیگین.اونوقت دروغتون رو میشه که این تیکه ها رو از رمانهای یه نویسنده کش رفتین و مردم رو سر کار میزارین.
پاسخحذفبا تشکر از دوست عاقل و اندیشمندی که اینقدر خوب همه چیز رو تحلیل کردن و پته من ریخته شد روی آب!!!!
پاسخحذفاگر جرات داشتی اسم و رسم و آدرس سایت و عکست رو میگذاشتی حتما با هم گپ میزدیم.در همین حد هم وقت هدر دادم چون وقت آزادم زیاده.
از ۷صبح که شوهرم میره سر کار تا ۶ عصر که میاد خونه.دوباره از ۸شب که میشینه پای تلویزیون من بیکارم تا ۱۱ که میریم لالا.خلاصه اگر خواستی با اسم و رسم بیا حتما گپ میزنیم.
راستی من هیچوقت نگفتم سال ۶۰ دانشجو بودمها؟؟
پاسخحذفبقیه حرفات هم که فقط خنده داره.
تیکههایی از کتابهای مردم؟ بابا شما دیگه کی هستین؟ فکر کردین همه مثل خودتون خر هستن؟اره خوب شمایی که مرگ ندا رو تکذیب میکنید باید هم به دنیا و کتابش و بلاگش گیر بدید!! دنیا متوجه شدی اینها چقدر از عباس معروفی و نشر و کتاب و تاریخ و تحلیل و عقل و درایت میترسن؟نبازی خودت رو؟؟ ردّ پای حسین بازجوی شریعت نداری اینجاست.
پاسخحذفدنیای گرامی درود.نمیدانستم نویسنده و داستان نویس هستید. آفرین. تبریک پیشاپیش برای چاپ کتاب تان. امیدوارم که روزی فرصت خواندن کامل ان فراهم شود.فقط اگر اجازه بدهید با شرمندگی بگویم که با اسمش مشکل دارم(شما هم میتوانید بگویید : خب به خودت مربوطه!)...ولی نظرم را میگویم. کاش میشد برای عصاره ی کابوستان واژه ای بیابید و بعد آنرا کنار نام ایران بگذارید. البته آنوقت عنوان بلند تر میشود و شاید تاثیری که یک نام کوتاه میتواند داشته باشد را از دست بدهد.امااین ایران ِ گرفتار و اسیر ما خودش دچار کابوس است، میتوانیم ما دیگر او را کابوس ننامیم. منظورم چیزی شبیه اینست:کابوس من، ...ی ِ ایران.
پاسخحذفالبته این مورد از حساسیت من و احترامی که برای نام ایران قایلم ناشی میشود. شما البته مختارید.
در ضمن کامنت شیرینتان دریافت شد و من عبوس را خنداند. آن جمله هم که شما ملوکانه خواندیدش، برداشت و حس من از وبلاگ شما و نویسندهاش بود. اگر بهر دلیل آنرا مناسب و یا در شان خود ندانستید دادخواست بدهید، رسیدگی میشود!
جاری و برقرار باشید.
بقول ما ترکهاسفی سفی دانشی سن
پاسخحذفچقدر جالبه که اسم مثلا" کتاب الان خودت رو میگی ولی حاضر نیستی اسم کتابهای قبلیت رو بگی.میدونی چرا؟چون اصلا" وجود نداره.دوما" از کی تاحالا کشور ایران برات یه کابوس شده.اسم من هم سودا(sevda) هست.
پیروز جان خیلی از مهر شما ممنونم.کابوس من ایران بهترین نامی است که برای حکایت این کتاب میشود برگزید.به دل نگیرید.داستان رو باید خوند و فهمید این کابوس برای آن قصه و آن زندگی بجاست
پاسخحذفدنیا جان
پاسخحذفدرود بر تو ، منتظر نسخه امضا شده اون هستیم.
از دیدگاه ناشناسان و آی-دی های روزانه برای جیره روزمره، بر خود نگرانی راه نده و بر سبیل ناچاری ایشان ببین.
شاد و تندرست باشی