۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه

برای زنان و مردان دربند و ستودنی ترین نسرین...

روزی روزگاری در شهر معمولی ها که دیوی دوسر حاکمش بود زنی بود که آدم بود. او را برای معمولی کردن به سیاهچاله انداختند ولی او جانش را کف دستش گرفت و گفت:
 -بیا... بگیر..من برای معمولی شدن به دنیا نیامده ام. می خواهم آدم باشم.
این داستان دو تا آخر دارد یکی به دیوار خوردن کله ی دیو و حسرت به دل ماندنش. یکی پرواز کردن همان یک آدم از شهر معمولی ها. در هر دو حالت همه ی معمولی ها همانطور مانده اند و نسرین ستوده همان آدمی که بود هست و خواهد بود.
ولی غم انگیز است که تاریخ هرگز قدردانی کردن را به ما نمی آموزد و همیشه راه آزادی را تعداد انگشت شماری مردان و زنان  آزاده با جانشان برای مردمانشان باز می کنند اما همین قدردانی نیاموختن است که باز هم راه آزادی و آزادگی مان را سنگلاخ می کند.غم انگیز است...
آنها عشق به قدرت را در قلبهایشان به قدرتِ عشق تبدیل کرده اند و جاودان شده اند و ما به همینکه ابدی هستند بسنده می کنیم بی آنکه به امروزشان بها بدهیم.
هنگامیکه از قدرت عشقشان حیرت می کنیم که دیگر نیستند و سپس برای آزادی مان حاضریم خونها در جنگها بدهیم و نام آنها را پرچم آزادی خواهیمان کنیم حال آنکه خواسته ی آنها قطره ای عرق ریختن  بود برای پایداری ِ صلح.
درست است این رسم روزگار و بشریت است که همه نمی توانند کارهای بزرگ انجام بدهند ولی همه می توانند یک کار کوچک بکنند با قلبهای بزرگشان.
ما می توانیم بلند بلند فکر کنیم آن وقت آزادی مان را فریاد زده ایم. می توانیم مخالف گفته ها و عقاید هم باشیم اما تا پای جان از حق هم در برابر دشمن دفاع کنیم.