۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

رانندگی

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ  بود. ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد:
 مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره توش بریز.. وای خدای من، خیلی درست کردی.. حالا برش گردون.. زود باش. باید بیشتر کره بریزی.. وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم؟؟ دارن می‌سوزن. مواظب باش. گفتم مواظب باش! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی.. هیچ وقت!! برشون گردون! زود باش! دیوونه شدی؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی. نمک بزن... نمک......

زن به او زل زده و ناگهان گفت: خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟
شوهر به آرامی گفت: فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه احساسی دارم

 

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

حکایت من و دنیا ایرانی‌ و بغض ۳۰ساله و شما.

 سلام به همه آنهایی که با هر سه ما اینجا انس گرفتند.
دوستهای بی‌ نهایت مهربان یا کم لطف.
دشمنهای کم عقل و گاهی‌ خطرناک.
خودیها غیر خودیها بی‌ خودیها نخودیها!!
دنیا ایرانی‌ نماد زن و دختر ایرانی‌ از روز اول هم مشخص بود که رفتنی است.
یک نام مستعار و دردهای گفتنی.
زن جوانی که مثل همه ما در دهه ۶۰ از صدای آژیر خطر و گلوله و کمبود شیر و کارتونهای نصف نیمه زجر کشیده بود.
مثل بیشتر ما گاهی‌ از چشمهای هیز مرد همسایه در امان نمانده بود و بعضی‌ وقتها در دانشگاه و مدرسه مجبور شده بود عطای خیلی‌ چیز‌ها را به لقایش ببخشد.
زنی‌ که گاهی‌ از جفتک اندازیهای همسرش مینالد و گاهی‌ برای همسرش نامه عاشقانه مینویسد تا جمع بخوانند.
.دنیا ایرانی‌ میتواند از نوادگان قوام شیرازی باشد یا یک دختر جنوب شهری که آرزوی خیلی‌ چیز‌ها به دلش مانده بود.
میتوانست ساکن ایران و شیراز و تهران باشد و کوچ کند به فرنگ.
بانوی جوان ,همه ما بود !!می نوشت و می نوشت تا خودمان را مجسم کند.
مادران و خواهران و زنهای خوب و گاهی‌ بد ایران را.
او با بغض ۳۰ساله متولد شد و در وبسایت خوبی‌ به نام دنباله زندگی‌ کرد و در فیس بوک خبررسانی کرد.
با دوستهای مثل خودش مستعار همسنگر شد.همانجایی که بعضی‌ آدمهاش همه چیزند و میگویند(هیچ)هستند.
جایی‌ که عرب دوست‌ترین آدمها اسم خودرا (اریسچن) یعنی‌ آریایی میگذارند و نقی‌ و تقی‌ و جواد میگویند( منوچهر)هستیم.
اسمها از علی‌ به(تاپس علی‌ ۲۰۰۰)بدل شده بود و مرد مهربان و هنرمند, به قول خودش (گیگایی)پیشه کرده بود.
آنجا پسرهای رو سفید(گرین بوی)میشوند و آقائی که از همه متواضع تر است(گرین لیدر).
یک آقای جوانمرد هم(تیرتکنه)شد تا همه با دیدن اسمش بخندند و خیال کنند او فقط باید جوک بگوید.
بانویی که بیش از همه از علم و سیاست میگفت (عروسک)بودن گزیده بود.
مرد شجاعی میگفت(بزدل میرزا)است.
یکی‌ هم پر از دانش شیخی پیشه میکرد با نام(المن).
و یکی‌ از با شرف ترینها شده بود(ولی‌ وقیح) .
کبریت جان رو با اون شعار نویسیهای پر زحمتش فراموش کرده بودم.
 خیلی های دیگر همسنگر دنیا و مستعار بودند.دوستهای خوبم علیرضا,پاکت  و ایمان.
تیوا،چیستا،صدف،بردیا،مولن،پریسا،آرزو،کورش۳۰۰۰،پالیز،لطیفزاد،آلفرد،رامیز،اولاف پالمه،فورگاتن،تادرسو،رگبار,جانی دالر
خیلی‌ها و خیلیها اندازه۱۰ ..۱۵۰۰۰کاربر دنباله...دنیا همه آنها را دوست داشت چون مثل خودش هستی‌‌هایی‌ بودند که نبودند.

مهم نیست من و دنیا چندتا وجه اشتراک شخصی‌ داشتیم.چندتا از حرفهایی که او  زد در خانه ما اتفاق افتاده یا خانه همسایه و شما!! مهم این است که ما هردو مالک بغض۳۰ساله و نویسنده هستیم.
نه بیشتر از دنیا ولی‌ همان قدر شما را دوست دارم.همانقدر با احساس می‌‌نویسم و همانقدر برای ایران دلتنگم.
اسم من پریسا است.
از آشنایی با شما خوشبختم.  

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

کتابی که به زودی از نشر گردون در برلین به مدیریت آقای عباس معروفی‌ منتشر میشود

برای من باعث افتخاره که سومین کتاب رمانم رو نشر گردون در برلین منتشر میکنه و آقای معروفی‌ عزیز مشغول ویراستاری هستن.
اگر چه هرگز کسی‌ نمی‌تونه سمفونی مردگان یا فریدون سه پسر داشت و این آخری تماما مخصوص  رو مجدد خلق کنه و من هم به هیچ وجه در آن حد و اندازه نیستم ولی‌ این رمان (( کابوس من ایران )) در نوع خودش خوندنیه.
این تبلیغ کتاب نیست.فقط خواستم گوشه‌هایی‌ از اون رو باهاتون قسمت کنم.
امیدوارم تا بهار که به بازار ارائه میشه بتونیم بخش‌هایی‌ از اون رو اینجا با هم مرور کنیم.
..........................
«حالا من نمي‌دونم اين چرا اينجوري طرفداري اين يارو رو می‌کنه که انگار جد اندر جد مي‌شناسدش.»
«مي‌شه شما وسط دعوا نرخ تعيين نکني زيبا خانم؟»
مامان با غيض چاي رو به طرف بابا گرفت.
 بابا که همچنان کانال عوض می‌کرد يه دفعه از جا پريد:
«بيا. اينا‌ها، جنايت از اين واضح‌تر؟ "سعيد امامي" از خودشون بود. ببين چطوري دارن زنش رو به صلابه می‌کشن.»
مينا يه کم نگاه کرد گفت:
«اينا همش فيلمه. از کجا معلوم حتمن زن سعيد امامي باشه. مگه ما ديده بوديمش قبلن؟»
«مگه مغز خر خوردي دختر؟ تو دانشگاهاي خميني چي بهتون ياد دادن؟»
مينا قهرآميز خواست بره که بابا داد زد:
 «دارم باهات حرف مي‌زنم خانم مدير مدرسه.»
مينا سرش رو برگردوند و طوري به بابا نگاه کرد که فکر کردم داره تو دلش به بابا و جذبه به خرج دادنش مي‌خنده.
مامان اعتراض کرد:
«ولش کن منوچهر، بچه‌م از صبح تا شب با بچه‌هاي مردم...»
«همين نفهمي ‌تو اينو هم اينجوري نفهم بار آورده ديگه. بعد از سی چهل سال عمري که از خدا گرفته و فوق ليسانسي که فکر کنم کيلويي بهش دادن نمي‌شينه چهار تا خبر از مملکتي بگيره که تربيت بچه‌هاش دستشه.»
مينا که تعجب می‌کردم چطور تا حالا از کوره در نرفته يه دفعه با پررويي گفت:
«اونايي که انقلاب کردن آقاي ناظم، شما تربيت کرده بودي.»
...................................
دبيرها يکي‌يکي وارد مي‌شدن.
 به سلام‌ها جواب مي‌دادم که يکيشون با ديدن دانش‌آموز رفت به طرفش:
: ـ مريم تويي؟ چي شده؟
فورن عکس‌العمل نشون دادم و گفتم:
 ـاينايي که مي‌بينيد همراهش بوده. !!
از اخلاق اين دبير خبر داشتم. مثل بيتا خواهرم احمق بود. فکر کردم حالا داره توي دلش مي‌گه اينا که چيزي نيست. 4 تکه لوازم آرايش چيه حالا؟
 همهمه‌ي دبيرها و صداي دانش‌اموزها از داخل و بيرون سرسام آور بود. به ناظم گفتم:
ـ خانم حياتي؟ با خانوادش تماس بگيرين لطفن. پروندشو هم بدين به من.
 دختر باز هم به اصرار ادامه داد و من در حالي که به طرف دفتر خودم مي‌رفتم موبايلم رو که زنگ مي‌زد از جيبم در آوردم:
 ـ الو؟ «سلام مينا جون مزاحم نيستم؟» ـ سلام اعصاب ندارم ديگه به خدا، چه کار داري؟ « کتابي که قرار بود پيدا کني چي شد ؟» ـ از صبح گرفتارم. تا شب که بيام خبرش رو بهت مي‌دم. «باشه خداحافظ»
 باباعلي سيني به دست اومد داخل و گفت:
ـ چايي خانم مدير.
 ـ دست شما درد نکنه. سرسام گرفتم باباعلي.
 ـ خيلي زحمت می‌کشين خانم. ماشالله اين همه دختر و هزارتا جووني کردن، خيلي سخته.
 ـاين پرونده!. همه‌ي دبيرها مي‌گن درسش خوبه يه فرصتي بهش بدين.
باباعلي به ناظم گفت:
ـاينجا بيارم چاييتونو؟
.....................
استاد عينکش رو در آورد و در حالي که به متن نگاه می‌کرد گفت:
ـ تو که باز هرچي مقاله علمي آماده بوده برداشتي آوردي !
ـ بي‌خيال استاد تو رو خدا اين ترم هم منو دنبال خودتون نکشونيد، نمي‌رسم بنويسم، مهم اين که بلد شدم.
 کلاسور رو به طرفم هول داد و در حالي که عينکش رو مي‌گذاشت توي جيب کتش گفت:
 ـ تو يکي رو من تا پير بشي می‌کشم دنبال خودم چون پررو هستي.
همونجا ايستادم و به رفتنش نگاه کردم. يکي از بچه‌هاي ترم قبل بهم نزديک شد:
- سلام سميرا. يکي از بچه‌ها دنبالت مي‌گشت.
هنوز  جواب نداده بودم که 2 تا از دختراي سال اولي  نزديک شدن و يکيشون گفت:
 ـ يکي از بچه‌ها خودکشي کرده
 ـ کي؟ کجا؟
ـ نمي‌دونم مثل اينکه با استادش درگيري داشته.
 ـ حتمن من بودم که با اين پيرمرد درگيري دارم
. هر سه خنديدند و از من دور شدند.
 به طرف کلاس رفتم که بيتا صدام کرد:
ـ سميرا کجايي تو؟ موبايلت چرا خاموش؟
ـ شار‌ژ ندارم. شنيدي يکي خودکشي کرده؟
 ....... .......................
 هميشه وارد شدن به خونه برام زجر آور بود. صداي سرفه‌هاي بابا تا کوچه هم ميومد. آرايشم رو با عجله پاک کردم و وارد شدم. صحنه‌ي تکراري زحمتاي مامان واسه بابا ديوونم می‌کرد.
 از کنارشون با عجله گذشتم و زير لب گفتم: سلام.
 هنوز در اتاقم رو نبسته بودم که مامان صدام کرد:
ـ پرديس! بيا اينا رو بده به من.
برگشتم و به اشاره دستش نگاه کردم. بالش رو دادم دستش و سعي کردم به بابا نگاه نکنم.
 در حالي که زور مي‌زد به مامان توي جابجا کردنش کمک کنه زير لب و از بين سرفه‌هاش گفت:
- شرمندتم بابا.
 داد زدم:
 ـ شرمنده رهبر معظم انقلاب که واسش گفتي مرگ بر شاه، الله‌اکبر! شرمنده اونايي که واسه امپراطوريشون رفتي جلوي عراقيها سينه سپر کردي.
مامان نهيبم داد:
 ـ دوباره شروع نکن پرديس.
 به طرف اتاقم مي‌رفتيم که صداشو از ته گلوش شنيدم گفت:
 ـ کاش حلالم کنه. در حقش پدري نکردم.
 بغضي که از صبح قورتش داده بودم شکست.
..........................
 - زياد شدن!! با سوادهاي ثروتمندي که حتا ارزش سلام هم ندارن.
 بستني رو برام گذاشت روي ميز و باز خندون زير لب گفت:
ـ سفارشي، ولنتايني.
 يه عالم ميوه‌ي اضافه روي بستني کاشته بود.
 باز رفت و من به خنده‌هاش فکر کردم.
 متانت توي خند‌ه‌هاش به سفيدي دندوناش جلوه‌ي بيشتري مي‌داد.
 از خودم واسه دندونام خجالت کشيدم.
بابا هميشه مي‌گفت تو با چشماي آبي و ابروي کمونت شوهر گيرت نمياد
 چون هي شکلات و بستني مي‌خوري و هي مسواک نمي‌زني.
 اونقدر غرق شادي بودم که زمان رو نفهميدم.
 ديگه مثل قبل به دخترها و پسرها چشم نمي‌دوختم که از نداشتن آزادي براشون غصه بخورم.
انگار همه‌ي زشتيهاي جامعه قشنگ شده بود.
انگار همه‌ي سختيهاي زندگي آسون شده بود.
 انگار تازه به دنيا اومده بودم.
 ..................................
دوباره سکوت کرديم.
 فکر می‌کردم آخه خدا بي‌کار بود؟ يه مشت آدم بي‌عقل بياره روی اين کره‌ي کوچک امتحانشون کنه؟
 خدايي که خوب و بدها رو هم خودش خلق کرده ؟اين بار بيتا سکوت رو شکست:
 ـ ديدي سميرا چه خوابي ديده؟
مو به تنم سيخ شد.
 ـ آره منم همينطور. يعني چي؟ يعني پرديس با همه‌ي کاراي بدي که کرده، بخشيده شدست؟
 ـاينطوري هم نيست. ولي ما چه مي‌دونيم شايد روح پدرش شفاعتش رو کرده. شما بچه‌هايي که باباهاتون اونجوري رفتن يه راه شفاعت داريد. خوش به حالتون.
ـ شايد!! ولي قبول داري ما آدمها تعریفهاي درستي از گناه نداريم؟
 ـ چطور؟ گناه گناهه، قتل، زنا، دزدي، دروغ. تعريفشون هم معلومه.
 ـ من قبول ندارم. همه‌ی اينا يا از بيماري‌هاي رواني مياد يا از کمبودهاي اجتماعي.
ـ عقل آدم هم از نظر تو در هر دو مورد هيچ کاره و تعطيله؟
 سکوت کردم. هميشه دوست داشتم بدونم بين خدا، عدالت، عقل، اجتماع و گناه چقدر ارتباط يا تفاوت هست. .............................................

این داستان در ۳۱۰ صفحه ادامه دارد.........

عدالت اسلامی یعنی‌ عبدلمالک ریگی و بهنود شجاعی مثل هم هستند؟؟!!

عدالت اسلامی یعنی‌ قتلهای گردن گرفته و خواسته ی ریگی با قتلی که بهنود انجام داد یکیست.

عدالت اسلامی یعنی‌ چه ۱نفر را بکشی چه ۱۰۰نفر را, یک جور مجازات میشوی.

عدالت اسلامی یعنی‌ آرش رحمانی پور و ریگی را عین هم ببینیم.

شهلا جاهد و ریگی هر دو باید به اشد مجازات برسند.اعدام.

یعقوب مهرنهاد هم که می‌‌نوشت باید اعدام میشد.کردند.ریگی هم میشود.اشدّ مجازات !!

فرزاد کمانگر هم که معلم بود و آدم نکشته باید اعدام بشود.تو نوبته اشد مجازات است.ریگی هم همینطور.

محمدرضا حدادی هم باید اعدام بشود.تو صف عدالت است.پشت سر ریگی.شاید هم جلوتر.

امید دانا جوان زرتشتی که روز عاشورا شعار داده بود هم حکم اعدام دارد عین ریگی.عدالت اسلامی یعنی‌ مثله کردن آدمها و فریاد کشیدن در روز عاشورا یک معنی میدهد.

چه بیهوده مرگ را عادی کردند.چه آسان ما را به مرگ راضی‌ کردند.چه بی‌ صدا رضایت به بی‌ عدالتی را زنگ گوشمان کردند.

حق ما این نیست

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

ریگی به توان آقایان در حکومت ..ریگی های خودی!!

ریگی ۲۰ و چند نفر را گروگان گرفت و کشت و بعد اعلام کرد این کار را کرده است ریگیهای حکومت بیش از ۱۰۰۰نفر را گروگان گرفتند گفتند نگرفته اند ۸۰نفر تا به حال کشته شده اند میگویند نکشته اند
..ریگی ترور کرد و بمب گذاشت و به گردن گرفت ریگیهای حکومت; سید علی‌ موسوی و دکتر علی‌ محمدی را ترور کرداند و بمب گذاشتند و انداختند گردن آمریکا و انگلیس.. ریگی یک بچه ۲۰ و چند ساله است که به گفته خودش از نداری و فقر و تبعیض در کشور اینکاره شده. ریگیهای حکومتی با سواد هر کدام ۷۰ و اندی سال سن و غرق در پول اینکاره هستند.. ریگی به پشتوانه چندتا بلوچ دردمند مثل خودش قاتل شده آقایان ریگیهای حکومت به پشتوانه اسلام قصی و القلب هستند... ریگی هیچ نداشته بیرحم شده و ریگیهای خودی همه چیز ما دستشان است قاتل شده اند... خلاصه اینکه ریگی باید به اشد مجازات برسد و آقایان خودی ؟؟؟؟ !!!!!!
امان از دست ریگی (تو کفش) ها

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

آقای فیلمبردار کوی دانشگاه دم شما گرم برادر اسم رمزت را گرفتیم" کهریزک!!

اولین چیزی که از دیدن این فیلم و فحش‌های رکیک به ذهن من نسل بعد از انقلاب خطور کرد این بود که: مگر نمیگفتند انقلاب کردیم چون چاقو کشها در قلعه نو فحش‌های رکیک می دادند و با زورگویی باج می گرفتند, اسلام در خطر بود !؟
این سریع از ذهنم گذشت و کهریزک را با شلوارهای پائین کشیده شده و صداهای وحشیانه جیغ وار و دهنهای کفّ کرده و بره‌های قربانی که روی زمین خاک الود و یا کاشیهای شبیه به غسال خانه کشیده میشوند که ببرند برای پس دادن رای دیدم.
  این هم هنوز جلو چشمم دو دو میزد که فکر کردم درود به شرفت فیلمبردار.
  مهم نیست با ماموریت و مشتاق اینکار را کردی یا با ماموریت و نالان..
ولی‌ ممنون که زوم کردی روی تابلوی کوی.
درود به شرفت که زیر لبی گفتی‌ رجب زاده دستور داده!
  ممنون که زوم کردی روی تابلوی کتابخانه.
زوم کردی روی چشم به خون نشسته بچه آرامی که بیهوش نبود و نمی‌‌نالید و التماس نمیکرد.
ممنون که فریاد کشیدی نزن،نزن...!! با کی‌ بودی ؟مهم نیست...
 ممنون که نمی زنی و فقط لحظه‌هایی‌ از تاریخ را رقم زدی!!
  یدیم که در ملا عام،جلوی دوربین،در جمع همکار و هم گروه، حتا نه همکار و نه هم گروه,در جمع رئیس و مرئوس،در جمع دانشجوها چنین کردند در کهریزک و خلوتهای ۲،۳ نفره.... تجاوز کرده اند.

۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

باتوم،پوتین،شلوار سپاه،بستنی‌



 اتمام حجّتی که مقام عظما در ۲۲بهمن دید؟؟!!



 
خطر در آب زیرکاه بیش از بحر می‌باشد
من از همواری این خلق ناهموار می‌ترسم

ز تیر راست رو، چشم هدف چندان نمی‌ترسد
که من از گردش گردون کج رفتار می‌ترسم

((صائب ))

همیشه قبل از نشستن نگاه کنید.

توصیه‌های ما برای همه مفیده جز برادرهای عرزشی


و البته بیمارهای قلبی و لوس‌ها و تیتیش مامانیها و کودکان زیر ۱۸سال و غیره


و اونهایی که زهلشون!! زود میره

///////////



.///////////////////


/////////////////////////////////////


/////////////////////////////////////////////

/////////////////////////////////////////////////////////////


///////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////


///////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////





توصیه‌های ایمنی را هم جدی بگیرید


۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

آواتار در لرستان.مراسمی حیرت انگیز و اعتقاداتی جادویی.

چه اشک‌هایی‌ که باید پای این عکسها ریخت.
از خنده یی که اعراب بر ما سر میدهند باید گریست.
برای دردهای ناگفته ی رستم و سهراب و تهمینه و ندا باید گریست.
شرمسار به فردوسی تسلیت بگوئیم.
 برای شیخ شیراز اعتراف کنیم،یوسف گمگشته را  در بازار دین فروشان به یک جو فروختیم.














 منبع
ISNA
عکاس' سینا شیری

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

یادی از شهر قصه , بیژن مفید و یارانش

«بيژن مفيد» در نهم خرداد ماه سال 1314 خورشيدي در تهران به‌دنيا آمد.


  بعد از اتمام تحصيلات دبيرستاني، دورۀ هنرپيشگي را به‌پايان رساند و سپس در رشتۀ زبان و ادبيات انگلیسي به ادامۀ تحصيل پرداخت.
در اين دوران او به عنوان دستيار استادان و کارگردانان آمريکايي، دوره‌هاي آموزش تاتر و نمايشنامه نويسي را در دانشگاه تهران تدريس و اداره مي‌کرد.
 در همين زمان کارگرداني چند نمايش را به عهده داشت و خود نيز در چند اثر از جمله نمايشنامۀ «باغ وحش شيشه‌اي» اثر «تنسي ويليامز» به ايفاي نقش پرداخت.
 «بيژن مفید» از همان سال‌هاي تحصِل در دبيرستان به فعاليت تئاتري پرداخت.
 بين سالهاي 1344 و 1345 گروه تئاتري از اعضاي کاملا آماتور تشکيل داد و نام آن را «آتليه تئاتر» گذاشت.
 در سال 1348 با تلاش «آربي آوانسيان» و همکاري و همت «ايرج انور»، «شهرو خردمند»، «عباس نعلبنديان» و «بيژن صفاري»، «کارگاه نمايش» در تهران بنيان گذاشته شد.
 مجتمعي که بسياري از بهترين هنرپيشگان تاتر ايران در آنجا آموزش ديده‌اند.
 براي اولين بار در تاريخ تاتر ايران سه نسل بازيگر در برنامه‌هاي مختلف اين مجموعه منسجم در عرصه نمايش و تاتر به فعاليت پرداختند.
از بازيگران توانايي که در بازي‌ آثاري که بر صحنه «کارگاه نمايش» به اجرا درآمد نقش‌آفرين بودند مي‌توان از «لرتا» [هاپرايتيان ـ نوشين]، «فردوس کاوياني»، «فهيمه راستکار»، «سوسن تسليمي»، «شکوه نجم آبادي» «صدرالدين زاهد»، و «رضا ژيان» نام برد.
 «بيژن مفيد» نيز همراه با «داوود رشيدي»، «مريم خلوتي»، «آشور باني‌بال بابلا» و «اسماعيل خلج» از جمله کارگردان‌هاي ثابت نمايش‌هايي بودند که در اين کارگاه به اجرا در مي‌آمد.
 اولين اثري که در «کارگاه نمايش» به اجرا در آمد، نمايشنامۀ «شهر قصه» بود که به مدت نود و يک روز در تهران و ديگر شهرهاي مختلف ايران از جمله آبادان و مسجدسليمان به روي صحنه رفت.






 از «بيژن مفيد»  9 نمايشنامه به‌ چاپ رسيده ,  آثار بسیاری از نوشته‌هايش به روي صحنه آمده و همچنين  صد و پنجاه نمايشنامه راديويي و تلويزيوني  ترجمه و کارگرداني کرد، ولي باز هم «شهر قصه» معروف‌ترين اثر و نمايشنامه‌اي است که  به يادگار گذاشته  است.
 اين نمايشنامه برگرفته از ترانه‌ها، متل و ضرب‌المثل‌هاي قديمي ايراني و سرشار از کنايه و اشارات و تشبيهات و اصطلاحاتي است که بيشتر در زبان گفتاري مردم کوچه و بازار ساري و جاري بوده و هست.
 «محمود استادمحمد» که از آغاز نمايش «شهر قصه» با گروه بازيگران، در کنار «بيژن مفيد» همراهي و همکاري داشته در مصاحبه‌اي  در خصوص سابقه و تاريخچه و چگونگي تکميل شدن اين نمايشنامه مي‌گويد:
 «بيژن، اول «شهر قصه» را بطور مختصر و براي كودكان نوشته بود.
متن «شهر قصه» كه تايپ شده بود يك متن كوتاه چند صفحه‌اي بيشتر نبود.
 از همان متل معروف خر، خراطي مي‌كرد. بز، بزازي مي‌كرد. اسب، عصاري مي‌كرد. فيل اومد آب بخوره، افتاد و دندونش شكست شروع مي‌شد و مي‌رسيد به داستان «خاله سوسکه» و «آقا موشه» و با قصه آنها تمام مي‌شد.
 اصل محتواي «شهر قصه» كه بعدها به صورت تراژدي فيل شكل گرفت، چيزي بود كه «بيژن» بعدها به «شهر قصه» اضافه كرد و ماجراي فيل خط دراماتيك قصه شد.
 اين اتفاق در طول سه سال تمرين رخ داد. يعني «بيژن»، صحنه به صحنه نمايش را مي‌نوشت و ما كار مي‌كرديم. . .»
 «فهيمه راستکار» در مورد ابتکار «بيژن مفيد» براي صداي بازيگران «شهر قصه» مي‌گويد: «در اين نمايشنامه چون همه شخصيت‌ها ماسک داشتند، لازم بود كه صداها به خوبي شنيده شود.
 ‌به همين دليل «بيژن» تمام موسيقي و صداها را به صورت (PLAY BACK) ضبط کرد.»



«جميله ندايي» همسر «بيژن مفيد» داستان‌سراي «شهر قصه»


 طراح و سازندۀ ماسک‌ها: مهندس هوشنگ کبيري
 داستان‌سرا: جميله ندائي
 روباه ملا: عباس جاويدان (با صدای بيژن مفيد)
 شتر نقال: اردوان مفيد ( با صدای بيژن مفيد)
 خرس رمال: فرخ صوفي (با صدای بهمن مفيد)
 فيل: حسين والامنش.
 خر خراط: محمود استادمحمد.
 اسب عصار: سهيل سوزني.
 طوطي شاعر: سهيل سوزني.
 خاله سوسکه: تهمينه مدني .
موش عاشق: هومن مفيد.
 سگ عطار: فرهاد صوفي.
 بز بزاز: رشيد کنعاني.
 ميمون رقاص: آرش

«بيژن مفيد»  21 آبان‌ ماه سال 1363، دو سال بعد از ورودش به آمريکا، در لُس ‌آنجلس در گذشت.


پی‌ نوشت: این مطلب مختصری است از نوشتاری بلند برگرفته از وبسایت پرند

اولین پست وبلاگم رو خونده بودید؟

سلام.
اسم من {بغض} است اما همه میگویند اسمهای دیگری دارم.

وقتی خدا ادم را افرید اسم مرا حداقل { ادمک/ادمی/ادمو/ادما } و از این چیزها نگذاشت و نه با تبعیض که با مصلحت!!! مرا { حوا } نامید.

در طول تاریخ اسمهای زیادی برایم گذاشتند بنا به مصلحت و گاهی بنا به نسبت!!!

جنین که شدم اسمم از غیب دختر بود ولی به دنیا که امدم شدم لیلا-زری-سارا-مینا-زهرا-پری-سیمین-شیدا....

تا شش هفت سالگی {اتش پاره} صدایم میکردند و تا ۱۲سالگی {وروجک}.
و از ان به بعد با هر موقعیت اسمها جدیدتر شد.

در جمع زنان شوهردار {دختره ی چشم و گوش بسته} بودم و در جمع مردان زن دار{ هلوی پوست کنده}.

در راه دبیرستان {عشق من} میشدم و در دبیرستان {خرفت سروگوش جنبیده}.

قصاب محل {نورچشمی} صدایم میکرد و راننده تاکسی بعد از چانه زنی کرایه { پتیاره}.

برای شوهرخواهر{ نان زیر کباب}و برای زن برادر { عایشه و قطامه}.

پسرهمسایه مرا{ ارزو} میدانست و مادرش{ هرزه}.

عاشق که شدم اسمم را گذاشتند{ فاحشه} و بعد از دلزدگی ام گفتند{ دمدمی مزاجی و دیوانه}.

پای سفره عقد {دوشیزه ی باکره } صدایم کردند ولی موقع گله از همسر شدم { ضعیفه ی ناشزه}.

برای بابا یک وقتایی{ جواهر کمیاب} بودم و گاهی { یابوی رمیده}.

برای مادرم { معلم } بودم و او صدایم میزد { شلیطه} .

موقع حق خواهی { اتش بیار معرکه} در صورت سکوت{ اممل بی بته}..

چشم و گوش بسته و بیدریغ که محبت میکردم میشدم{فرشته} و اگر یک چندم توقع داشتم { اجنه }.

دخترم با شنیدن صدای پایم به پشت خطی میگفت امد{ ننه فولادزره}.

پسرم صدایم میکرد{ حاج خانم بی حوصله}.

برای خواهرشوهر { زنیکه} بودم و برای مادرش { عفریته}.

گاهی خاله گاهی عمه.بانوی محترم و خانمی فهمیده.
اما....... من یک { بغضم} بغضی نترکیده

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

بیانیه امام زمان پس از هتک حرمت در مسجد

بسم ربّه مساجد و حاکمین المساجد و ناقدین المساجد و نافذین المساجد و خائنین
المساجد

امّت جمکران پرور!! از آنجا که قرار بود اینجانب در سرزمین نامه نویس‌ها و
علاقه مند به چاه نشینان حضور خود را به عرصه ظهور برسانم,پشیمانی خود را به
علت مشاهده نا‌ امنی‌ در مساجد این سرزمین اعلام میدارم.

و به جاست منتظران آگاه باشند کاباره‌های دبی را که رفتیم چند بار ارشاد کنیم
امن تر و انسانی‌ تر یافتیم

لذا من بعد عزیزان غایب دوست در این مکان روح پرور منتظر ما باشند

من الله توفیق
مهدی عسگر ،پسر حسن عسگر

( با سعید عسگر فامیل نیستیم به ریش ما یه وقت نبندین این مزخرف رو)
............................................

پی‌ نوشت:
دوستانی که تصور می‌‌کنند این نوشته توهین به امام زمان (عج) است سخت در اشتباه هستند طعنه به دین فروشان جمهوری اسلامی مقام عظمای آنهایی که مادران و پدران ما از جان و دل اعتقاد دارند را خدشه دار نمی‌‌کند

در ایران مسجد دیگر خانه خدا نیست

۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

برای سلامتی فتوشاپ یاور و ناجی اسلام در عصر تکنولوژی کوفتی صلوات بلند ختم کن

عکس اصلی‌ افتتاحیه بازیهای زمستانی کانادا



عکسی که در عصر ایران چاپ شد

به زمان هم ایمان بیاور.زمان خدای ما مبارز هاست

.صدف جان عزیزم نا‌ امیدیت رو در کامنتی که برای بردیا گذاشتی‌ خوندم
بند دلم پاره شد از اینکه اینقدر قضیه ۲۲بهمن روی شما اثر کرده و این کار شما یعنی‌ پیروزی باطل علیه حق؟
.صدف جان مبارزه که به شعار یا شنیدن صدای شعار نیست
.مبارزه یعنی‌ دوست نداشتن آنچه که بهش میگی‌ باطل و ناحق
.مبارزه یعنی‌ بودن و حضور تو در این سایتها و حرف زدن
.مبارزه یعنی‌ دانستن اینکه حق با توست
.کوبیدن تو از کردستان به تهران رفتن یعنی‌ مبارزه
.یعنی‌ پرورش کودکی که فردای ایران دست اوست
.یعنی‌ خود تو با وبلاگ نویسی با شعار ساختن
.یعنی‌ ذره ذره همه رو آگاه کردن
.یعنی‌ امید به حقی‌ که داری داشتن
.مهم نیست ۱۶ آذر امسال یا روز قدس یا ۲۲بهمن امسال یا سال دیگر
.مهم ملتی است که گفت وجود دارد
.مهم لرزه یی است که در تن باطل افتاده
صدف جان عزیزم به خدا ایمان داری؟ به حق ؟ به نور؟
.به زمان هم ایمان بیاور.زمان خدای ما مبارز هاست

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

سیاست یک روز تعطیل

فکر نمیکنم بچه هیچ موجود زنده یی به این معصومی باشه


پسر میگه: خاک تو سرت از اینا نداری.دختر میگه:خوب آره ولی‌ مامانم گفت چون این رو دارم در آینده میتونم هرچی‌ دلم خواست از اونها داشته باشم


این برادر هم ساده دل هست!!!ولی‌ خوب،محترمه


پیامبر و علی‌ و امام و مقام عظما رو با این کلمات و جملات قصار گذاشته تو جیبش


دلم سوخت با دیدن این عکس.لعنت فرستادم به جنگ طلب‌هایی‌ که جهان رو زیرو رو کردن


این رفیقمون هم به نظرم بیش فعال باشه


خوشحالم که مقام عظما اجازه نمیدن از این پوسترها داشته باشیم وگرنه لباس شخصیهای ولایت دوست ردیف میشدن برای دید زدن و قیافه نحسشون رو می‌بایست همه جا تحمل کنیم


این هم که گویاست


پیرزنها همیشه دنبال تخفیف هستن یکیش خودم.
ولی‌ این بنده خدا همه رو یه جا چپونده که با پس دادن اون یکی‌ تخفیف بگیره



خوبه که خانومها مکانیک نیستن

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

گاهی موانع می توانند فرصت باشند.

در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى  در يک جاده اصلى قرار داد..
 سپس در گوشه‌اى پنهان شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر می‌دارد.
برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند.
 بسيارى از آن‌ها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند.
 امّا هيچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند...
سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد.
 بارش را زمين گذاشت و شانه‌اش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد.
 او بعد از زور زدن‌ها و عرق ريختن‌هاى زياد بالاخره موفق شد.
 هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسه‌اى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است.
 کيسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند.

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

آقای خامنه یی روسیه و باتوم و کهریزک اثر ندارد ما خودمان هفت خط روزگاریم ...

چند ماه پیش گفته بودم سوراخ معروف صدام را بخرید.
خیال کردی روسیه با آموزشهای استالینی حفظت می‌کند؟؟
فکر میکردی باتوم و تجاوز و کهریزک همه را مثل سالهای ۶۰ خفه می‌کند؟؟
انگار یادت رفته اینهایی که امروز دم از حق می زنند با اموزشهای شما بزرگ شدند!!
مدارسی که با دروغ و تحریف و باطل ما را شستشوی مغزی دادند یادتان رفته؟؟
ما خودمان هفت خط روزگار شدیم به لطف نا‌ بکاریهای شما..ما نسلی که شاه پرورش داد نیستیم.
ما دشمن شناسهای قهاری هستیم به لطف جنگی که 8سال کشاندید روی خانه های اباد و خراب مردم.
ما کتک خوردن را در خیابان به جرمهای خنده آوری مثل دوست دختر و پسر چشیده بودیم.
ما کهریزک را در مدارسی تجربه کردیم که قرار بود خانه مان باشد.
ما روسیه را در جیبمان می گذاریم به لطف روزهایی که گفتید اگر ویدئو داریم به مدیر مدرسه بگوئیم و
اگر بابا به خمینی فحش میدهد به معلم پرورشی خبر بدهیم.
خیال کردی ما جوانهای زمان محمدرضا شاه هستیم که سرشان به خوردن و خوابیدن و گنج قارون و مجله جوانان گرم بود؟!
خواب دیده یی سید علی‌..
ما در مدرسه تغذیه رایگان و شیر و موز نخوردیم که یهو یی دنبال اقا معلم  مجاهد و فدایی و مذهبی راه بیافتیم تو خیابانها.
ما آنهایی نیستیم که شاه فرستاد آمریکا و اروپا درس بخوانیم و برگردیم دلمان هوای گاندی داشتن بکند.
ما پاسپورت مان بهترین و آبرومندترین نبوده که راحت به همه دنیا سفر کنیم و فهم و شعور مان را به ۴تا جاسوس انگلیسی و آمریکائی بفروشیم و تو خیابون دم از حقوق بشر کارتر بزنیم.
ما انسان دوستهایی جهان پذیر و استقلال طلب هستیم.
ما از خمینی یاد گرفتیم دروغگو نباشیم.
از بازرگان و بنی صدر اموختیم ساده لوح و دو رو نباشیم.
از صدام یاد گرفتیم به حق خود راضی باشیم.
از تو یاد گرفتیم شرفمان را به دنیا نفروشیم.
از خاتمی یاد گرفتیم  مصلحت اندیش نباشیم.
از احمدی نزاد اموختیم بی نجابت سخره عالم و ادم می شویم.
اقای خامنه ای این 30سال به ما خیلی چیزها یاد داده و ما خام نیستیم.
معلمهای خوب و بد زیادی داشته ایم.
ما از بی ادبان هم ادب اموختیم.
پیروز میدان ماییم که کوله بار تجربه های تلخ روی دوشمان است.

۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

اولین پرچم شناسایی‌شده ایرانی

اولین پرچم شناسایی‌شده ایرانی دِرَفش شهداد مربوط به عصر آهن است .بر روی آن نقش درخواست آب از الهه باران حک شده و الهه  بر روي صندلي  نشسته است.

 ‌ در موزه ملي نگهداري مي شود و در کاوشهاي باستان شناسي سال 1350 کشف شده است.

 

قطعه‌ای چهارگوش و ميله‌ای فلزی  که مربع آن حول ميله می‌چرخد و بر بالای ميله يک عقاب با بال‌های گسترده  در حال فرود دیده میشود.. اين پرچم مربوط به هزاره سوم پیش از میلاد است ..
شهداد با نام کهن "خبيص" در فاصله 100 کيلومتري شرق شهر کرمان در حاشيه غربي دشت لوت قرار دارد.

۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

مرد،جنس ظریف،خواب و داستان

وقتی‌ ۱۰ساله است می‌‌بریدش به تخت و براش قصه میگید تا بخوابه.



وقتی‌ ۲۰ساله است برایش داستان میگویید تا به تخت بیاید و بخوابید

وقتی‌ ۳۰ساله شد بی‌ داستان به تخت میروید و میخوابید

وقتی‌ ۴۰ساله میشود با داستان گویی  به تخت میروید.


۵۰ساله که باشد داستانی میگوید که به تخت نیاید
۶۰ساله که بشود شما در تخت میخوابید تا داستانهاش را نشنوید



۷۰ساله باشد و شما با او به تخت بروید داستان است

در ۸۰سالگی..
شما داستان شده اید و او در تخت دنبال خواب است


۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

عکس ها‌‌یی‌ ابتدایی , قدیمی‌ و تاثیر گذار از مهمترین وقایع تاریخی

- اصطبل و کبوترخانه 1827
اين تصوير مبهم يکي از نخستين عکس‌هاي گرفته شده به وسيله آدمي است. مخترع فرانسوي به نام نيسه‌فور نيپس Nicéphore Niépce و برادرش کلود از سال 1793 ، روي روش‌هاي مختلف عکسبرداري کار مي‌کردند. آنها چون مواد حساس به نور مناسب نداشتند ، مجبور بودند زمان نوردهي را بسيار طولاني کنند. به عکس‌هاي اوليه آنها را هليوگرام مي‌گفتند و زمان نوردهي اين عکس‌ها ، 8 ساعت بود. اين عکس گرچه نخستين عکس گرفته شده نيست ولي قديمي‌ترين عکس به جامانده از اين مخترع فرانسوي است:





جنگ کريمه : راجر فنتون Roger Fenton
 او در سال 1855  در حالي که با بيماري وبا مبارزه مي‌کرد و  دنده هايش شکسته بود وسايل عکس‌برداري را بر پشت اسب‌ها به مناطق جنگي کريمه برد و 350 عکس از اين جنگ گرفت. ولي نه ملکه انگليس و نه ديگر پشتيبانان مالي وي حاضر نشدند عکس‌هاي وي را از اجساد و تآثيرات مخرب جنگ  ببينند



1896-
 نخستين عکس اشعه ايکس گرفته شده از انسان: اين عکس تصويري است از دست و حلقه ازدواج ويلهلم کنراد رونتگن. شخصي که نخستين بار متوجه شد با اشعه ايکش ساطع شده از سيانيد باريم ، مي‌توان داخل بدن را مرئي کرد:




1910
 - لوئيس هاينه Lewis Hine با عکس‌هايش همان کاري را انجام داد که چارلز ديکنر با رمان‌هايش.. در اين عکس گروهي از کارگران کودک ديده مي‌شوند که کارسان جدا کردن زغال‌سنگ از خرده سنگ‌ها است:


مارس 1911 : صاحبان يکي از کمپاني‌هاي توليد لباس زنانه در نيويورک هميشه درهاي واحدهاي توليدي‌اش را قفل مي‌کرد تا مطمئن شوند زنان جوان مهاجر محل کار را ترک نمي‌کنند و چيزي نمي‌دزدند. وقتي در طبقه هشتم اين کارخانه آتش‌سوزي به راه افتاد ، در عرض تنها 30 دقيقه ، 146 کارگر مردند. بسياري از کارگران خود را از بالا به پايين پرت کردند. اين حادثه باعث شد توجه بيشتري به امنيت واحدهاي توليدي شود

ژانويه 1924 : مرگ لنين



مارس 1930 : آغاز راهپيمايي 240 مايلي گاندي


اعدام سياه به وسيله سفيد
 اين عکس در سال 1930 گرفته شده است و صحنه اعدام غيرقانوني دو سياه متهم به جنايت را که اصطلاحا «لينچ» ناميده مي‌شد ، نشان مي‌دهد. اين دو نفر به وسيله  مردم از زندان ايالتي  به زور بيرون آورده  به دار آويخته شدند
سپتامبر 1932 ، طبقه 69 آسمانخراش در حال ساخت GE Building  منهتن نيويورک - 11 کارگر در حال صرف نهار


کمپ Buchenwald 
 فرمانده نيروهايي آمريکايي از ديدن جسدهاي بي‌شمار اين کمپ  دستور داد شهروندان آلماني را به اين کمپ بياورند تا به چشم خود ببينند

دکتر محمد مصدق
به لباس‌ها و چهره‌ها و فرهنگ آن زمان هم نگاه کنید..به نظر من زیباست