۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

رویاهای شیرین ایرانی که جمهوری اسلامی کابوسشان کرد.



در این سالهایی که  خارج از کشور زندگی می کنم و متاهل هستم کابوسهای زندگی در ایران و اتفاقات تلخ پیش از ازدواج رهایم نمی کند.
ولی شب گذشته دست و پای زیادی زدم برای فرار از دست مامورین گشتی که شیرینی پارک و شهربازی را به دهنم زهرمار کردند برای بودن با پسر عمه.
در کابوس دیشب من و پسر عمه ام نوجوان بودیم و در شهر بازی از سوار شدن به دستگاه ها با خانواده جا ماندیم و یک گوشه نشستیم ولی مامورین برای بردنمان دنیا را زیر و رو کردند.
هیچ وقت برای من اتفاق نیافتاد در دنیای حقیقی که گشت ارشاد برای بودن با پسر به من تذکر بدهد ولی برای حجاب حتا با مقنعه خیلی.
هر بار ما تفریح خانواده گی داشتیم یک تلخی به دهانمان می ریختند و گورشان را گم می کردند.
یک بار در سفری به بوشهر سر راهمان در برازجان نوزده ساله بودم با دختر عمه چهارده ساله ام در پارک
می خندیدیم و قدم می زدیم و پدر و مادرها به دنبالمان یا چند قدم جلوتر.
ناگهان مردی عاقله و ریشو بلندقامت و به ظاهر خوشرو پیش آمد و با پدرم دست داد و روبوسی کرد و او را از ما دور کرد.تنها چیزی که ما از دور شنیدیم این بود که بابا گفت:بچه هستند.
وقتی پدرم برگشت خندید:
برای رعایت نکردن شئونات اسلامی شما تذکر داد و گفت تا وقتی در برازجان هستید مراقب رفتارتان باشید اینجا را مثل شهرهای بزرگ فاسد نکنید.
یک بار هم شانزده ساله بودم کنار دریا با مانتو و روسری ولی پاچه شلوارم را تا بالای زانو بالا کشیده بودم و با برادرم و پسر یکی دوساله اش آب بازی می کردیم.
چند نفر دوان دوان به سمت ما دویدند.با تعجب خیال کردیم کسی پشت سرمان غرق شده است و نگاهمان را به دریا برگرداندیدم.ولی قضیه پاچه های من بود.
نمی دانید آن روز چه دردسری داشتیم و چه تلخ تفریحمان تمام شد.
باورتان نمی شود که پدرم تا آخر عمرش می گفت:
محض رضای خدا اگر می خواهید برویم تفریح همه شئونات را رعایت کنید چون اعصاب سر و کله زدن ندارم.
تازه فهمیده ام که من چرا هفت هشت سال آخر عمر پدرم و بودنم در ایران دیگر هیچ تفریحی نمی رفتم
و اگر می رفتم یک جا می نشستم و تکان نمی خوردم؟
حالا در دنیای آزاد و کنار همسرم آسوده ام اما کابوس گذشته حداقل هفته ای یک بار همراهم است.
و تا زمانیکه مردم سرزمینم آرام نگیرند آرامش نخواهم داشت.



۱۴ نظر:

  1. درود بر پریسا خانم نازنین
    این کابوسها مرا هم رها نمی کنند با اینکه من سال شصت و یک دیگر داخل ایران نبودم. همیشه خواب می بینم رفته ام ایران. پاسدارها خبر شده اند و می خواهند دستگیرم کنند اما من در تمام شب در حال دویدنم. سلام حالتون چطوره؟ خانواده خوبن؟ سلام برسونین

    پاسخحذف
  2. فکر کنم این درد همه ماست.کابوس ایرانی من هم دارم

    پاسخحذف
  3. قهرمانان کابوسهایت یکی از دیگری اسکلتر بود اما خودمونیم, یارو برازجانیه دیگه نوبر بود!
    موهای مارو هم توی مدرسه و خیابون قیچی کردن, بخاطر شلوار جینز صدبار بردنمون منکرات, یه بادگیر رنگی داشتم که اون منکرات خورش ملس بود... اینا مهم نیست پریسا جان مهم اینه که ساختار نشکنه!!!

    پاسخحذف
  4. این رژیم سرنگون هم که بشه کابوس ما رو رها نمی کنه و هر شب فکر می کنیم برگشتند و تو دوران ذلتشون هستیم.کابوس دیگه هیچ وقت ما رو رها نحواهد کرد

    پاسخحذف
  5. اول از همه سلام
    و ممنون از کامنتی که گذاشتی
    خوشحالم که فراموش نشدم
    و باز هم خواهم نوشت

    پاسخحذف
  6. سلام
    نه اون برنامه نوبت شما رو پیدا نکردم
    هر وقت رفتیم تو پارازیت اون موقع با کله دنبالش میگردم!

    پاسخحذف
  7. پریسا من همیشه خواب میبینم دنبال خامنه ای کردم که بکشمش!
    دعا کن تو هم از این خوابها ببینی.

    پاسخحذف
  8. باور کن اینقدر از این اتفاقها برای من می افتاد..که ازرفتن توی خیابون منزجر بودم..یکبار نبود بیرون برم وموردی پیش نیاد...

    پاسخحذف
  9. آی گفتی پریسا خانم

    کابوس دهه ی 60 ما رو رها نمی کنه و متاسفانه داره سراغ نسل امروز هم میاد.

    پاسخحذف
  10. آخه اگر زنان در ایران حجاب ها را بر دارند، جمهوری اسلامی ای دیگر وجود نخواهد داشت. جمهوری اسلامی است و موی زنان! اعضای بدن زنان هم طبق نظرات شیعیان عورت زنان است!

    پاسخحذف
  11. هر بارتصمیم گرفتم که برم ایران،کابوس‌ها شروع می‌شه،خواب میبینم که رفتم ایران،ولی‌ نمیزارن برگردم،هّی به خودم ناسزا میگم که چرا اصلا امدی......

    پاسخحذف
  12. با سایه تاریکت که می جنگی
    از یاد نبر نقش آفتاب روشن را

    خیر اگر شر نبود
    امروز
    از بین نرفته بود

    پاسخحذف
  13. تو که کابوس میبینی. ما هر روز خودشو میبینیم

    پاسخحذف
  14. Twenty four years ago I and my family with two girsl were in the over seas for sabatical leave from Iran when Iranian Government asked me to go back several friends and colleagues asked me not to go back because of my daughters' future in which they would have been considered as second class citizens. I had hard time to decide and did not want to leave my home land and my family, my culture and my everything. But when a lady who happened to be a teacher told me "please let your dauthers live free I decided to immigrate and I am glad for my wife and daughters who are happily living away from harsh rules and discremination against them. I share your feeling as a father of two girls. Best wishes for you and all girls.

    پاسخحذف