۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

باز باران یادتون هست؟


باز باران،
با ترانه،
با گهر های فراوان
می خورد بر بام خانه.
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده.
شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند، این سو و آن سو
می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی.
یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان.
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده.
آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من،
روز روشن.
بوی جنگل،
تازه و تر
همچو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر،
هر کجا زیبا پرنده.
برکه ها آرام و آبی؛
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان؛
آفتابی.
سنگ ها از آب جسته،
از خزه پوشیده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته،
دم به دم در شور و غوغا.
رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.
چشمه ها چون شیشه های آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توی آنها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی.
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از لب جو،
دور میگشتم ز خانه.
می کشانیدم به پایین،
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی.
می شندیم از پرنده،
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی
هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا؛
شاد بودم
می سرودم
“روز، ای روز دلارا!
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا؛
ورنه بودی زشت و بیجان.
این درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان؟
روز، ای روز دلارا!
گر دلارایی ست، از خورشید باشد.
ای درخت سبز و زیبا!
هر چه زیبایی ست از خورشید باشد.”
اندک اندک، رفته رفته، ابر ها گشتند چیره.
آسمان گردید تیره،
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران.
جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه ها ی [ گرد] باران
پهن میگشتند هر جا.
برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابر ها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابر ها را.
روی برکه مرغ آبی،
از میانه، از کرانه،
با شتابی چرخ میزد بی شماره.
گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
باد ها، با فوت، خوانا
می نمودندش پریشان.
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگل وارونه پیدا.
بس دلارا بود جنگل،
به، چه زیبا بود جنگل!
بس فسانه، بس ترانه،
بس ترانه، بس فسانه.
بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پند های آسمانی؛
“بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی – خواه تیره، خواه روشن -
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا.”

*مجد الدین میرفخرایی





۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

بجز ایرانی ها دیگر کدام اقوام در یک جبهه مشترک با خودشان (جنگ نرم )دارند؟



راستی به خودمان هم کمی پرداخته ایم؟به سوژه هایی که با آن برای دشمن خوراک می سازیم؟به یک ذره گذشتی که نداریم؟به تمامیت خواهی مان.این روزها زیاد وبلاگ و خبر و کامنت می خوانم.جز سر به تاسف تکان دادن برایم نمی ماند.آدم هایی که در یک جبهه هستند و دشمن مشترکشان مشخص است چنان به جان هم می افتند که واضح می شود هدفشان مشترک نیست.از عالم مجازی که می روم بیرون سر که بچرخانم اطرافیان خودم را می بینم.مردم عادی که خودشان با خودشان در جنگ هستند.نیایید شعار این کار رژیم است را بدهید.ما همیشه همینطور بوده ایم.مثال ساده ای که نمونه اش برای خودم پیش آمد را می گویم:
لیلا برای آزادی زیدابادی دعا می کند و رضا به دلیل مخالفت با دعا می گوید بهتر که زیدابادی همان جا بماند اگر قرار است تو دعاگو باشی و این دعا نجاتش دهد.از آن به بعد وبلاگهای رضا و لیلا در کنار مطالب مفید صحنه جنگ آن دو تا هم هست.
صادق معتقد است احسان فتاحیان نباید اعدام می شد چون نوع زندگی کردی و کوه نشینی او را به اسلحه عادت داده و سیما دشمن درجه یک صادق می شود چون به کرد بودنش برخورده(ما کردها کوه نشین هستیم مردک؟خودت عقب مانده و پشت کوهی هستی)و این دو که تیم خوبی برای مبارزه بودند حالا سه دشمن دارند.دشمن مشترک.دوست پسر سیما.زن صادق و خودشان دو تا.
محبوبه از رجوی ها نفرت دارد چون عزیزش را کشته اند.میلاد هم تا پارسال همینطور بود اما حالا معتقد است مسلحانه جنگیدن با رژیم صحیح ترین کار است و رجوی ها کارشان درست بوده.حالا میلاد معتقد است محبوبه یک ضعیفه بسیجی کثافت است و محبوبه اطمینان دارد میلاد هم رجوی خواه بوده و در این سالها او را نمی شناخته.
حاجی یک شاه دوست دو آتشه است.رضا پهلوی را برای آینده بهترین می داند و برایش تبلیغ می کند.سید و حاجی با هم انقلاب کردند و حالا با هم پشیمان هستند اما سید معتقد است رضا بچه سوسولی بیش نیست.ضمن اینکه شاهنشاهی منسوخ شده..سید از وقتی پای بحث داغ آن شب حاجی نشسته از مبارزه با رژیم جا مانده چون مشغول طرح نقشه است تا پوز حاجی را بزند.حاجی هم همینطور.
استادی روزنامه نگار خوب و معروفی است.فرار کرده آمده تو رادیویی تلویزیونی چیزی از بیگانه برای یک لقمه نان کار کند.خرده آشنایی هم با فرید دارد.نان و نمک خورده هستند.استادی گفته علیرضا افتخاری باید برد بمیرد با کاری که کرد.فرید می گوید به هرحال ما آنجا نیستیم که شرایط را درک کنیم.بگذاریم تاریخ قضاوت کند و اینقدر بیچاره را فحش باران نکنیم.استادی از ان روز تا به حال قید دوستی فرید را زده.در جایی هم گفته که این مردک فرید یادش رفته من سه ماه پیش با اسب از کوه های کردستان آمدم؟زندگی ام را رها کردم؟ما نمی توانستیم انتری را بغل کنیم به جایی برسیم؟فرید هم گفته نه نمی توانستی چون تو افتخاری نیستی که ۴۰ میلیون نفر حداقل تو را بشناسند و دختر فلجی رو دستت باشد و رییس جمهور برای اعتبار خریدن یهویی بپرد بغلت کند.حالا فرید و استادی دشمن خونی هم هستند و پشت هم حرف زدن جای بحثهای داغ سیاسی اجتماعی را گرفته است.
در این میان خیبر و ابولهول و ولایت دوست با نامهای مستعار ریحانه و غزل و حافظ آمده اند گاهی طرف حاجی و گاهی طرف سیما و گاهی طرف فرید و صادق را گرفته اند و آب به آتش نفرت ریخته اند.
خلاصه که بازار دشمنی و جنگ نرم میان خودی هایمان چنان گرم است که کیهان و کیهانی ها اکس نخورده با خواندن این اوصاف که من یک هزارمش یادم بود آسمانی شده اند.









۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

در مملکتی که حجاب دختر دبستانی سیاسی است!چطور سعید ملک پور سیاسی نیست؟



آقایان مدیر بلاگفا,عصر نو,تابناک و امثالهم دوره افتاده اند که چرا قضیه سعید ملک پور که به گفته آنها مدیر سایتهای مستهجن است را سیاسی جلوه می دهند؟
اولن که کسی او را زندانی برای فعالیتهای سیاسی نمی داند.دومن در مملکتی که به خطر افتادن حجاب دبستان را در نماز جمعه سیاسی عبادی جیغ می کشند معلوم است که مدیریت سایتهای مورد علاقه یک فرد و حالا محکومیتش به اعدام سیاسی است.وقتی فردی برای شغلش که جاسوسی سیاست تجاوز یا قتل نبوده به اعترافات سیاسی و تبلیغ علیه نظام محکوم می شود سیاسی نیست؟
در کشوری که مذهب با سیاست گره خورده باد معده و باطل شدن وضو هم سیاسی است.
این جماعت گویی در این مملکت زندگی نکرده اند که نمی دانند سینما و تفریح ما حتا سیاسی است!
وقتی مردم به دلیل نوشیدن شراب یا خوردن گوشت خوک یا داشتن سگ و گربه در خانه شان به معاندان نظام تبدیل می شوند اعدام سعید ملک پور سیاسی نیست؟
برای مدل موی هفتاد میلیون آدم قانون می گذارید و ناشنیده گرفتنش را دشمنی با حکومت می دانید چطور این فرد سیاسی نیست؟ به گفته خودتان یکی از اتهامات این فرد توهین علیه نظام و سران است چطور سیاسی نیست؟
سعید ملک پور علارغم نفرت من از شغلش که به خودش دوستداران طرفداران و مشتریانش مربوط می شود یک زندانی سیاسی است.یک لحظه در زندگی تان انصاف را جایگزین باورهایتان کنید.

دردهای بی درمان ایرانی بودن برای نسل ما



بعضی وقتها با خودم می گویم چه اهمیتی دارد در عهد باستان چه داشتیم و که بودیم؟
چه کسی در دنیا می داند؟همه می پرسند چه هستید!
بحثم البته امروز این نیست که اگر بود مثنوی می شد و سالها می بایست می نوشتم.
باز هم کابوس و باز هم سر درد و باز هم آه کشیدن برای آنچه از دست داده ایم.
یکی از دردهای بی درمان نسل ماست.
سالهای زیبای نوجوانی و جوانی که به سیاهی و تلخی گذشت.
کابوس دیشب خاطره ای را زنده کرد که می بایست نوشته می شد.
در دوره طلایی!! اصلاحات انجمنهای ان جی او فراوان شدند و این بار مثبت اصلاحات در آن دوران بود.
اهل شیراز بودن و حافظیه داشتن یک مزیت بزرگ دارد اینکه پاتوق دلتنگی و شادی ات همیشه یک جاست و هفته ای پنج بار را حداقل آنجا خواهی بود.یک روز حسابی دلخور یک گوشه نشسته بودم و برای دوری ذهن از آنچه دلخورم کرده بود به آدمها نگاه می کردم.
به لباسها حرف زدنها و شادیها بچه ها و توریستها باغبان و پیر و جوان دخترهای مو قشنگ دست در دست پسرهای فشن.و من همیشه در این مواقع دستم به مقنعه می رفت و چند تار شود را می زدم تو.
هیچ وقت نشنیده بودم در حافظیه مامور بسیجی و گشت برای کسی مزاحمت ایجاد کند.
یکی از بچه های انجمن از رو به روی من رد شد.او را دیدم و خودم را به ندیدن زدم اما به سمتم آمد.دانشجو بود و خوش برخورد و خانواده دار و آرام.جزو معدود پسرهای انجمن که در کلاس شیطنت نمی کرد و فقط گاهی لبخندی و سلامی.
خلاصه از هر دری گفتیم و البته ننشستیم فقط دو آشنا که هم را می بینند و احوالپرسی و خداحافظ.
در این بین کتابی از او به من رسید و جدا شدیم.هنوز ننشسته بودم و کتاب را با ذوق باز نکرده بودم که سایه ای روی سرم بلند گفت:آقا تشریف بیارید.آقا پسر..بله بله شما! بفرمایید اینجا.
منم ایستادم و به ریخت طرف نگاه کردم.همه تان می دانید چه شکلی است.تصویرسازی نمی خواهید.
ما را به گوشه ای زیر درخت ها راند و بی حرف به من خیره شد.عصبانی گفتم:امرتون!گفت:عرض می کنم.
دوستم گفت:آقا ایشون مدیر انجمن ما هستند ما در خانه مطبوعات...
نگذاشت ادامه دهد:اینجا خانه مطبوعاته؟اینجا این خانم مدیره؟
خلاصه کلنجار از دوستم و عصبانیت از من بی فایده بود و نمی دانستیم منتظر چه چیزی است.
مامور دیگری به ما اضافه شد.گفتم:آقا به مقنعه من به مانتوی من به قیافه من نگاه کن و به اینهمه آدمی که توی این حافظیه هستند هم نگاه کن.این بنده خدا هم کلاس منه کتاب رد و بدل کردیم و تموم شد رفت.ما حتا کنار هم ننشستیم.
مامور جدید گفت کارت شناسایی.هر دو در آوردیم و با دیدن اسم من گفت:با آقای صفرپور اداره کار نسبتی داری؟
منم که همیشه با این سوال روبه رو بودم برای اولین بار به دروغ گفتم:عموی من هستند.
کارت را برگرداند و گفت:دروغ نمی گی؟بهش زنگ بزنم؟
گوشی ام را درآوردم و گفتم:خودم می زنم.
گفت:نمی خواد ولی تو مکانهای عمومی رعایت کنید متاسفانه تشخیص حق و باطل سخته.ما ماموریم و معذور.
دوستم گفت:سخت نیست به خدا به این قیافه ها نگاه کنید.بچه هجده ساله با دختر مدرسه ای.همین الان بریم بالا کنار مقبره چند تا خانم و آقا دست تو دست با لباسهای آن چنانی نشستن؟اونهام بنده خداها ممکنه فامیل باشند کاری ندارم ولی گیر دادن به من و ایشون نوبره.
مامور که همکارش رفته بود به اطراف نگاهی انداخت و گفت:یه چی می گم برای همیشه بدون.اونم برای اینکه نون و نمک آقای صفرپور خوردم.ما به آدم بی آبرو کاری نداریم.بی آبرو که دیگه چیزی نداره برای از دست دادن.از خداش هم هست ببریمش یک شب دو شب یه ماه با یکی باشه یا نونش تو بازداشت در بیاد.جای خوابش معلوم باشه.اینهایی که شما می گی یا بی آبرو و بی کس و کار هستند یا بازاری دم به جایی بالاتر وصل.یا مایه دار و مثلن روشنفکری که یه ماه دوماه بازداشت براشون باعث افتخاره سیاسیه.
ما با کسی کار داریم که از آبروش بترسه.احساس کنیم خانواده اش مذهبی هستند و تو محیط متوسط بزرگ شده.
پول خرج کنه برای نموندن تو بازداشت.
به خدا به امام زمان من خودم بعضی وقتا حالم بد می شه از این وضعیت.این رفیقمون رو که دیدید گذاشتن برای انتخاب کردن منم برای تایید کردن و بردن.چندتا رو می تونم مثل شما زیر سبیلی رد کنم که همین یارو راپورتم رو نده؟







۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

بیچاره ایران و خاطراتش تا پیش از حکومت فاسد ملّایی اینقدرها تلخ نبود...



اگرچه من هرچه به یاد دارم تلخ است.اگرچه اسم کتابم(کابوس من ایران)است.اگرچه همه ما میدانیم چرا ایران رو به قهقرا می رود اما گویی نمی خواهیم باور کنیم در چه منجلابی اسیریم و گاهی بی خبر.
مهمان عزیزی از ایران امده بود که از او خواستیم قضیه دزدی و کوچ کردنشان از آن خانه زیبای قدیمی را تعریف کند:
نیمه شب اتفاقی از خواب بیدار شدم و دیدم دزد نیمی از وسائل خانه را برده.در ایوان خوابیده بودیم که رو به حیاط پشتی است و از پنجره نسبتن کوچکی که باز مانده بود وارد خانه شده و تلویزیون و قالی و چند تکه وسایل برقی کوچک از جمله دستگاه بازی بچه ها از قبیل سگا و پلی استیشن و اینها را برده بودند.
از آنجا که حیاط باغ هزار متری تاریکی است ترسیدیم و یک گوشه کز کردیم و با پلیس تماس گرفتیم.از ساعت ۳ نیمه شب تا هفت صبح به خودمان لرزیدیم و اثری از پلیس نشد.
بلاخره آقایان که حدود هشت نفر بودند وارد شدند و هنوز ما حرف نزده با یک سرک به این اتاق و آن اتاق گفتند:
صحنه سازی شده.این گونی چیه که افتاده اینجا؟
گفتم مرد ناحسابی مگر طلا فروشی است و بیمه میلیونی در انتظارم است؟چهارتا تیر و تخته بوده و بلاخره.
نگذاشت حرف بزنم:خوب اگر چهار تیر و تخته بوده چرا پلیس را زابه راه کردی؟اصلن بگو ببینم این خانه مال خودت است یا اجاره؟شغلت چیست؟چند بچه داری؟درامدت چقدر است؟چرا در چنین منطقه خلوتی زندگی می کنی؟ اگر محل زندگی ات عوض نشود این دردسرها را خواهی داشت.
آخر داستان اینکه از آن روز تا به حال فکر می کنم خدایا من خودم صحنه سازی کردم؟یا واقعن دزد آمده بود؟)
و من می دانم که خانه متعلق به خاله حشمت آنهاست بیچاره در اروپا مرد و نتوانست به کسی وکالت بدهد یا دنبال مسائل قانونی اش باشند.چند ماه بعد از تخلیه از آنجا رد شده و پلاکارد بزرگی را دیده بودند با این مضمون:
این مکان به علت غیرمسکونی بودن و مدعی نبودن هیچ فردی به عنوان مالک !؟ وقف شد.
همینطوری کشکی دو سه میلیارد ملک را خوردند و خون مردم را هم که عادت کرده اند بمکند به عنوان نوشیدنی روش.





۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

آهای آزادی با تو هستم اگر سمت ما آمدی ....



از چشمه محبت یک جرعه مهربانی بیاور ما اینجا یادمان رفته است با مادران تنها و پدران پیرمان چگونه رفتار کنیم.آنجایی که تو هستی انصاف چند؟ کیلویی!
چند کیلو انصاف هم یادت نرود.نداریم.قحطی اش آمده.
اگر دستت باز است یک کوره پر از آتش بیاور که زود خاموش نشود.
حسادت،نادانی‌،دین فروشی مذهب گرایی،خدا ناشناسی،خود پسندی،زیاده خواهی‌ و چند تا خفت دیگر در ذات ما هست بی‌ زحمت که باید بسوزانی.
می دانم که می توانی ! چند تخته حافظه بیاور،اگر شد بیشتر..
بین همه ما قسمت کن که ما زود یادمان می رود کی‌ به کی‌ است و کی‌ بودیم و چی‌ داشتیم و کجا رفتیم و چطور آمدی و چرا می روی.
آهای آزادی این طرفها چاپلوسی و همدلی همخانه شده اند و زود به زود ما را از هم می رنجانند
با خودت چند فروند حوصله و صداقت بیاور تا خودمان را بشناسیم.
راستی شنیده ایم جنبه با تو فامیل است.از او بخواه نطفه اش را در وجود و روح ما بکارد تا با تو فامیل شویم.
اگر اینها را نیاوردی به نفع خودت است که ارتشی آهنین و شکست ناپذیر از انسانیت مطلق بیاوری چون خیلی‌ زود ما تو را سلاخی می‌کنیم.


پ ن: این متن تکمیل شده قطعه کوتاهی است که پیش از این در تاریخ ۲۰۰۹/۱۱/۲۲ در همین بلاگ نوشته شد.





۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

برای صدای ملیح نسرین ستوده که می رود گوش جهان را کر کند



روزی که دادگاه شیرین عبادی و شریعتنداری را دیدیم و نسرین ستوده بی دادگاه را با اعتراض ترک کرد با خودم گفتم ای داد کی بشود که برای تو هم کمپین راه بیاندازیم و بلاگ نویسی کنیم و تو خبرها دنبال شکنجه شدنت اشک بریزیم.
مقصودم این نیست که من وزیر پیش گویی ام نه..مقصودم به شجاعت توست که اگرچه می دانی با چه خونخواران بی خدایی طرف هستی باز هم آه مظلوم را می شنیدی و به کارت می بالیدی.
این روزها خبر از شنیده شدن صدای توست که شکنجه می شوی.ما شکنجه نشده با یاداوری شکنجه همسر سعید امامی آب می شویم و از خدا طلب صبر می کنیم برای تو
و در این میان از خودمان خجالت می کشیم که ای داد چرا نشسته ایم؟ چرا بی خبریم؟چرا نمی دانیم؟
چرا نمی توانیم؟
آن وقت یکی که یک نفر بیشتر نیست و هیچ از دستش نمی آید قلم بر می دارد و خط خطی می کند و به خودش نهیب که چه می نویسی؟چه تغییری در شب و روزهای او پدید آمد؟
خودت را گول نزن تو مهمانی ات را می دهی و خریدت را می کنی و خنده هایت و غمهای کوچک روزمره ات را داری!
و او هر لحظه به یاد کودکان خردسالش.به یاد موکلین مظلومش شمع و پروانه وجود خودش می شود و می سوزد و آب می شود.
امید همانطور که بشریت را همه جا پیش برده از ناکجااباد به وجودم می ریزد که صدای ملیح نسرین ستوده شنیده شده پس تنها نیست.جهان می شنود و تو حتا شکنجه شدنت می شود خدمت به خلق.
بگذار جهانیان اگر وجدان بیداری دارند بیش از این بدانند و کر بشوند.
یکی هست که من گره روسری اش را خیلی دوست دارم.
یکی هست که بلند کردن صدای نازکش را در برابر شریعتنداری خیلی دوست دارم.
یکی هست که صورت به ظاهر آرام اما غمدارش را خیلی دوست دارم.
یکی هست که این روزها برای کودکان خردسالش خون خونم را می خورد.
یکی هست که هیچ نمی توانم برایش بکنم چون صدای ملیح خودش می بایست گوش جهان را کر کند.







۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

امان از جوان این دوره زمانه همه جای دنیا



من که تا یادم هست مجبور بودم آدم بزرگ باشم چهارده ساله که بودم در جمع چهارده پانزده ساله ها احساس خوبی نداشتم در عوض دنبال جمع پیرمردها و پیرزنها می گشتم که میانشان بنشینم و گاهی حرف بزنم و گاهی بشنوم.
این روال تا همین امروز ادامه داشته و اخیرن دوست عزیز جامعه شناسی به زبان آمد که پریسا تو وقتی بچه بودی دختر اگر خانم باشد این دختر اگر خانم باشد آن را زیاد شنیده ای؟راستش را بخواهید خانواده ما اگرچه بچه دوست بودند اما نظم نظامی حاکم بر خانه ایجاب می کرد همه در همان کودکی مرد و زن عاقل باشند و به قول مرحوم بابا
 ( بچه بازی) در نیاورند.حقیقتش را بگویم حالا برای طفلکی مرد خانه ام گاهی کودک می شوم و او با مهر پذیرفته خدا را شکر.اینهمه گفتم که به این جا برسم در تراموا نشسته بودم و عده ای دختر و پسر جوان دانشجو بیش از بیست سال و کمتر از بیست و شش هفت سال (با حدس به یقین من)می خندیدند و می شنیدند و صدا می دادند و از درس می گفتند.من هم همیشه در حسرت روزهای آن سنی که در فلاکت اسلامیزه شدن و سرکوبهای بیرونی و درونی گذراندیم به آنها نگاه می کنم و با تبسم دل به حال خودمان می سوزانم و به آنها آفرین می گویم.
فاصله ایستگاه تا چراغ راهنما پنج شش ثانیه بود.ترام حرکت کرد اما باز متوقف شد درحالیکه چراغ سبز بود.همه بیرون را نگاه کردیم که شاید بر خلاف قانون و معمول و عرف راننده متوقف شده برای مسافری که می دویده.
با کمال تعجب دیدیم راننده (که اگر کت و شلوار به تن داشت به  همه رییس جمهورهای خوش پوش دنیا می ارزید و کمالات و متانت و جذبه از سر و رویش می بارید) روی زمین خم شد کلاه پشمی را برداشت و دوید به دنبال دو دختر جوان.کلاه را داد و برگشت و منتظر شد چراغ دوباره سبز شود.عکس العمل دختری که کلاهش افتاده بود اول از همه توجه مرا جلب کرد.با صورتی متعجب اما پر از تمسخر زیر خنده زد و با دوستش از خط عابر رد شدند از نظر من دور.
جوانهای دانشجوی نزدیک هم که دیگر نگویید و نپرسید.سیل خنده و متلک بود که به راننده (خطاکار)سرازیر کردند.
از نوع دویدنش تا چگونه برگشتن و سر جا نشستنش.از خم شدن و کلاه برداشتنش تا حالات صورتش و هرچه که تصور کنید شد سبب مضحکه و خنده و من که البته در ایران کم ندیده بودم از این شیرین کاریهای جوانها تا خانه کم داشتم گریه کنم.هرچند همیشه سریع می پذیرم و برای همه چیز فلسفه و منطق خودم را میاورم و به خطاکار حتا حق می دهم اما در خم یک کوچه ماندم از برخوردهای این سن.آنچه که مادر ما اسمش را می گذاشت بی ادبی و همسرم می گوید جوانی کردن و شما شاید بگویید تقاضای سن و یکی بگوید هیچ برای من سه چهار روز بازی ذهن ساخت که چه چیزی باعث می شود آدم در آن مقطع سنی از این رفتارها لذت ببرد؟اصلن مضحکه کردن انسانیت برای آینده آدمها خطرناک نیست؟این آدمها تغییر می کنند یا فرزندانشان هم اینگونه می شوند و همینطور جامعه پیش می رود به سوی لودگی و سکس و خنده از هیچ و اسمش می شود زیستن؟!





۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

سلام خدا به هیفا وهبی و نانسی عجرم از زبان احمدی نژاد؟!





به شخصه در تاریخ معاصر هیچ دیکتاتوری سراغ ندارم که خود را در جایگاه خدا دیده باشد..
این صیغه جدیدی که مدتهاست در خبرها و سخنرانیهای حکومت جهل ولایت وقیح می شنویم نهایت بی خدایی است.
سلام خدا به مردم پاک و هنرپرور شیراز.سلام خدا به ملت شهیدپرور خرمشهر.سلام خدا...؟؟
امروز هم آقای مدیریت جهان در جمع شیعیان جنوب بیروت گفت: سلام خدا به جوانان و هنرمندان!؟ لبنان.
تصور نمی کنم لبنان هنرمندی جز هیفا و امثالهم که در دلبری و لوندی دهان دنیا را آب انداخته اند هنرمند جمکران رو یا دست بوس ولایت وقیح داشته باشد.
ایشان دقیقن منظورشان هیفا جان وهبی بود که از طرفداران حسن خان نصرالله است و برادر مشایی که دستی به هنر و هنرمند و هنر شناس و خوشکل پسندی دارد از مدیریت جهان خواست دل زیبای خفته لبنان را به دست بیاورد.
پشت این وقاحت چه فلسفه حیرت انگیزی است که نویسندگان سخنرانی ها و خبرها به دستشان می دهند؟
از طرف خدا سلام می کنید؟نماینده او هستید؟ اصلن من نمی فهمم خدا اگر خدایی است که شما می گویید به بنده اش سلام می کند؟
مردیم از بس خودمان را به حماقت زدیم.مردیم از بس از هر کلام کوتاه اما غلط تان گذشتیم و هزار دلیل پشتش آوردیم به نفع شما.سخنرانی های بیهوده داشته باشید و دروغ بگویید و تحریف کنید ولی به همان خدایی که نمی پرستید دیگر جای او را نگیرید که بتوانیم برای همان برده بودنی که شما از ما می خواهید و در جامعه ای که شما ساخته اید امیدی نادیده و خیالی در آسمانها داشته باشیم.



اشک من هویدا شد برای بانو مرضیه


حیف حیفه همه هنری که از خودمان دریغ کردیم
حیف از آن چه که داشتیم و قدر ندانستیم.حیفه همه رفتگان و جوانمردی ها که نه تنها تکنولوژی جایگزینش نشد که به قرن ها قبل بازگشتیم.
چه شد که بی مرضیه و پوران شدیم؟چه شد که بی الاهه و دلکش شدیم؟چه شد که فیلمهای آبگوشتی پر از جوانمردی مان را دادیم و به فیلمهای بی آب و بی گوشت و بی مزه اما شور از ولایت دلخوش شدیم؟
راستی چه شد که مرضیه به سازمان رجوی رو کرد؟چه شد که میلیونها دوستدارش را به عده قلیلی فروخت؟
هنرمند یک مملکت را چه به جناح گیری؟ همیشه دلخور بودم و از معدود هنرمندانی بود که با وجود دلخوری صداش را روزانه به گوش جان می سپردم تا یادم نرود ایرانی ام.
راستی مرضیه از مردمش دلگیر بود؟رجوی ها را بهتر از همه کسانی می دانست که در وطن عاشقش هستند؟مجبور بود؟چه  سبب شد او قید کنسرتهای آن چنانی در لوس انجلس را بزند؟
تنها جوابم میهن دوستی اش است اما ایکاش راه بهتری می پیمود.
رجوی ها خوب یا بد بحث این کلام کوتاه نیستند می خواهم بگویم دردسرها و چریکی و گروهکی زیستن آنها برای بانوی هنرمندی چون مرضیه شایسته نبود.حیفه آنهمه زیبایی و شور و ذوق که در مرداب سیاست پوسید.
وطن به من آموخت دشمن بی عدالتی های رژيم ستمکار کنونی باشم اما کدام گروه و جناح و عقیده می تواند مرا در خود جای دهد بی آنکه برای هدفی مشترک و بزرگ و ملی از من بردگی نکشد؟
روح خسته اش قرین مهر پروردگار


۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

از صدقه سر دانشگاه آزاد مقام عظما پس از امامت و نائب امام زمانی به مقام خدایی نائل شد


آقای هاشمی رفسنجانی بیهوده به مقام عظمای زیرکی در این حکومت معروف نشده است
برای این سمت عمر طولانی و دل سنگ و تجربه و سیاست و هوش سرشار نیاز بوده که ایشان از همه بهره جسته است.
اما چند روز پیش وقتی شنیدیم فرموده اند هرکس وقف را به هم بزند از خدا قوی تر است به همه چیز این بنده خدا شک کردیم.بعد هم به خودمان شک کردیم که ای برادر چه خوب میخش را در بیت رهبری کوبیده و تهدیدهایش را کرده احتمالن که دیگر مطمئن است کار دانشگاهش تمام است و کسی در آن فضولی نخواهد کرد؟
نگو خام شده بوده!! و شاید ما خام هستیم و درک نمی کنیم قضیه از همان زیرکی سرچشمه می گیرد!!
هاشمی رفسنجانی خوب می دانست این جمله و دخالت دادن خدای بیچاره که در آسمانها و زمین بی کس افتاده و هیچ دیواری کوتاه تر از او یافت می نشود بهترین حالت ممکن است برای نشان دادن نفوذ مقام عظمای نایب امام زمان در حکومت.اگرچه یکی نیست بپرسد اکبر جان ببخشید کسی مانده بود که نداند این آقا چقدر نفوذ دارد؟
به هرحال هاشمی ساده بود یا زیرک تاریخ ثابت می کند اما اگر ما از دوستداران و پیروان و هم اندیشان آقای هاشمی بودیم امروز قبله مان را سمت بیت رهبری می چرخاندیم و نیازی نداشتیم برای زیارت  بکوبیم برویم تا صحرای عربستان و اتفاقن منبع مالی توریستمان از یک میلیارد مسلمان تا ابد تضمین بود.
خدا را شکر که ما صنمی با آقای هاشمی نداریم و به شخصه اگر مسلمان معتقد بودم حاضر بودم پیاده تمام صحرای عرب را سینه خیز طی کنم.
فقط یک سوال مرا بد درگیر کرده و آن اینکه آقای هاشمی چه مشکلی دارد که نتوانسته به درستی به حق و با شرف مقام عظما را سر جایش بنشاند همانطور که یک روز او را از سر جای اصلی اش بلند کرد و بر سر خانه های ایرانی خراب کرد؟




۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

مصاحبه با همسر سفیر فرانسه.بی سوادی..توهم.. دنیا دوستی.



شاه جمله های ایشان:
{ من خیلی خوشحالم از حسن نیت شما که خواستید مصاحبه داشته باشید.
من می خوام تمرکزم چیز نشه و چیزایی که خودم چیز کردم رو هم در کنارش چیز کنم.
خوب من اول می خوام از زندگی روزمره ام حرف بزنم.
من ذاتن هنرمند به دنیا آمده ام.من بینی زیبایی داشتم که شانزده سال پیش شکست.(قهقهه)
من متولد نیاوران هستم.شمیران.
من مادرم یه خانمی که مهاجرت کرده از باکو آذربایجان به ایران.
من تحصیلاتم از دوره دبیرستان من وقتی ازدواج کردم هفده سالم بود.
من خانه ام در تهران بزرگتر از اینجاست که یکی از قصرهای لویی شانزدهم است.(قهقهه)
خانواده من به زیبایی بینی معروف هستند.(قهقهه)
مبلمان این طرف را من خودم سفارش داده ام!!می خواستم با رنگ دیوار هماهنگ باشه.
سالن پذیرایی من در تهران ۳۰۰ متر است خودش.(قهقهه)
من خانه ام در تهران پنج طبقه است.
فرانسه مهد استقلال طلبی بوده.انقلاب.من می خوام صدام به مردم فرانسه برسه.
کاش رابطه ایران و فرانسه مثل خوبی گذشته بشه.
شاید نخوام سیاسی حرف بزنم ولی تمام منافع آمریکا در ایران به خطر افتاده.
من متشکرم که از من این سوال درباره سکینه آشتیانی رو می کنید
چون شما می دونید که من الان به شما حقیقت رو می گم.
اگر طرفدار حقوق بشر هستید پس مردم غزه.افغانستان.پاکستان!! عراق چی؟
من انتظار ندارم از یک کشور با فرهنگی مثل فرانسه که در این امور دخالت کنه.}
در اینجا آقای احتمالن سفیر وارد بحث می شه:
{موضوع سنگسار از یهودیت وارد اسلام شده و در ایران سالهاست منسوخ شده و اونقدر قانونش سخته که قابل اجرا نیست.}
باز هم خانم سفیر می فرماید:
{خانم شیرین عبادی متاسفانه متاسفانه این جایزه صلح نوبل رو بیخود گرفته.
زنها عاطفی هستند و تو سرشون غده ای هست که نمی تونند تصمیم گیری کنند.
بله شما درست می گی در ایران زنهای با اقتدار هستند این نظر شماست.
ولی این درسته ما غده هه رو داریم و ما باز نمی تونیم خوب قضاوت کنیم.
ما می دونستیم این برنامه ها رو (جنبش سبز)
می دونستیم حتا زمانش رو می دونستیم این مثل یک مار بود که خفته بود زخمی بود
خوب من خیلی رسانه ها رو دنبال می کردم و همه از قققققققققققبببل ( تاکید)
از قققققققببببل (تاکید)برنامه ریزی شده بود انگلیس و آمریکا پیر استعمار گر انگلیس اینها رو برنامه ریزی کرده بود.
امشب ساعت هشت شب هم می ریم برای مراسم شب جمعه با خواهر و برادرهای دیپلمات و ساکن فرانسه}
موضوع قابل توضیح اینکه رادیو فرانس کالچر در فرانسه به یکی از قصرهای لویی شانزدهم می رود که حالا سفارت ایران در فرانسه است و با خانم فاطمه داروگر همسر ابوطالبی سفیر رژيم در فرانسه گفتگو می کند.
این مطالب بخش عمده پاسخهای این خانم است به سوالهایی که پرسیده می شود.
در جایی هم می فرمایند از ۱۷ سالگی که با شوهرش ازدواج کرده راهی آمریکا شده برای تحصیل.
پراکنده گویی.نداشتن اعتماد به نفس و فن بیان رو به کودتاگری بیافزایید این جملات رو درک خواهید کرد.
این سوال برای من مثل همیشه پیش آمد که این آمریکای جهان خوار چرا دانشگاههاش اینقدر خوب است که همه آقایان خانمها دانشگاههای فرهنگی و انقلابی خودمان را رها می کنند و پول به جیب استکبار جهانی می ریزند؟
خیلی خیلی متشکرم از رادیو فرانس کالچر( france culture) که مارو با یکی دیگر از پدیده های نادر سوار بر مملکتمان آشنا کرد اما چرا درباره توهین حکومت به بانوی اول فرانسه چیزی نپرسید؟
اگر این مطلب به نظر شما بی سر و ته اومد گناهش گردن خانم فاطمه دارو گر همسر اقای ابوطالبی سفیر حکومت ایران در فرانسه.
اگر فکر می کنید با شنیدن بخش فارسی این مصاحبه نمی شه قضاوت کرد باید عرض کنم که اینقدر ساده اندیش نباشید دوست من. 
اگر به زبان فرانسه آشنا یا مسلط هستید می تونید کاملش رو اینجا بشنوید و به ما که بلد نیستیم آگاهی بیشتری بدید.



۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

جایزه صلح نوبل هم گویی خودی ناخودی شده است.



این روزها حرف از نوبل است و از سال پیش تا کنون که صلح نوبل را به خاطر وعده وعیدهای آقای اوباما به او دادند من نا امید شدم اگر چه مشتاق بودم ده سال هشت سال پنج سال دیگر آن را می گرفت تا برایش کف هم بزنیم.
کاش ما قدرتی داشتیم که انسانهای به حق انساندوست و صلح طلب را که در کشورمان کم نیستند معرفی کنیم.
کسانی که شاید یک سوم خانم شیرین عبادی برای صلح و آرامش بشری عمر گذاشته اند اما برای همیشه خوشبختی را از دست داده اند.
زیدابادی و بهروز جاوید تهرانی و اسانلو و طبرزدی و باقی و کیوان صمیمی و برادران علایی و شیوا نظراهاری که مطمئنم روزی آن را خواهد گرفت و و و چه بسیار که در این مطلب جا نمی گیرند.
کسانی که در راه صلح خدمات عملی دراز مدت نداشته اند اما هدفشان صلح است.
همه آنهایی که در دنیا فراوان هستند و ما نمی شناسیم.
 پس از آشنای دیارمان می گوییم.
آیت الله بروجردی یکی از کاندیدهای من است.
مرد دانا و توانا و با شرفی که در دهه چهل زندگی اش عطای چاکری و دست بوسی و خوش زیستن و ثروت را به لقایش می بخشد و رو در روی حکومتی می ایستد که دنیا نمی داند با او چه کند.
مردی که تقاضای جدایی دین از سیاست می کند برای آرامش بشریت و حالا پیرمرد نابینای خسته و گمنام در شهر و دیاری است که گویی هرگز نبوده است.
اگر چه این جایزه ظاهرن با فکر و منطق و قانون و نه احساسات به نامزدها تعلق می گیرد اما از سال گذشته گویی احساسات و سیاستهای ناشناخته پشت پرده فراوان بود و به من اجازه داد این مطلب را با احساسم بنویسم.
این جایزه بهشت برین نیست! هیچ خوشبختی حیرت انگیزی در پی نخواهد داشت فقط حرکتی است برای این که کمتر شناخته شده ها را به دنیا معرفی کنند.آقای اوباما را هنوز نیامده چه به صلح نوبل؟
آنکه گذشت امیدوارم امسال هر که هست لایق باشد و سال بعد همه زنان و مردان آزاده  از ایران ما در حالیکه آزاد هستند.