۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

شنگول را به سیخ کشیدند. منگول کراک و زیتون می زند.حبه ی انگور گوشتش را فروخت.

نه یکی بود نه یکی هست.
 همه چی بود غیر از خدا.
در جنگل سرسبزی که بزبز قندی زندگی می کرد, روباه و کفتار و موشهای فاضلاب شیر را کشتند و خودشان را سلطان کردند. مدتی به این منوال گذشت.کم کم روباه و کفتار ترسیدند و موشهای فاضلاب را خوردند.
کمی گذشت و کفتار هم از زیرکی روباه ترسید و دم او را چید و پرتش کرد به یک گوشه ی جنگل.
وقتی موشهای کثیف فراری یا تمام شدند کفتار دلش خرگوش و سنجاب خواست. کم کم دلش حیوانهای گنده تر خواست. فهمیده بود که باید شیر و پلنگ و ببر و یوز بخورد. چون بره ها و بزها سرشان به چریدن ِ ذره ای علف گرم بود و کاری به کارش نداشتند.
کفتار پیر از گرگ ها خواست هر جانوری که ممکن است "سرش بوی سبزی" بگیرد را برایش به سیخ بکشند.
 فیل و میمون و بز و شیرش فرقی ندارد.
یک روز بزبز قندی رفت علف بیاورد. ولی دیگر علفی در جنگل نمانده بود. یا در آتش کینه ی روباه و کفتار سوخته بودند و یا زیر پای گرگهای همیشه دونده و شکاری لهیده بودند و یا بره های فربه تر چریده بودند.
علف تمام شده بود. خواست شیرش را بفروشد. ولی گفتند شیر را با پستانش می خرند. بزبزقندی پستان را فروخت ولی مامان بزی بی پستان را کسی نمی خواهد.
گرگ شنیده بود کله ی شنگول بوی سبزی می دهد. در خانه را شکستند و او را بردند و برای کفتار به سیخ کشیدند.منگول نتوانست تکان بخورد. کراک و زیتون زده گوشه ای لمیده بود.
حبه ی انگور گرسنه و تنها و درمانده رفت شیرش را بفروشد. گفتند تو که هنوز پستان نداری که شیر داشته باشی ولی گوشتت خوب است. برای بزم شبانه ی اهالی, گوشت ِخوبی هستی. حبه ی انگور خودش را به بزمهای شبانه ی اهالی فروخت.
اگر جویای حال خاله سوسکه و خرگوش بازیگوش و عروسک قرمز پوش و حسنی هستی وضعشان همین است.
این قصه را گفتم که بیدار تر شوی. خوب است که چشمهایت از ترس از حدقه در آمده فرزندم. بیدار شو...
دیگر وقت ِ نخوابیدن است.
( پریسا صفرپور-نهم بهمن ۱۳۹۱)






۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

شیرینیهای تلخ...

تلخ شده ای,
"زهر مار"
نخند,
مرثیه خواندن ثواب دارد,
با آنهمه "لذت شرعی" 
 و شیرینی زیاد
از «آب حیات»ی که به خوردت داده اند,
تلخ شده ای...







۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه

به هر حال...

تو «مالِ» دیگران هستی,
خوب درست است که « فاحشه» نیستی,
ولی «متعلّقات» هستی.
در آبرومندانه ترین حالات سنگ صبور مادر
مایه ی فخر پدر
 ناموس برادر
 و متعلق به همسرت هستی.
فرقی ندارد بخوان, نخوان , بشو, نشو, باش ,نباش 
درس, کتاب, استاد, دکتر, زیبا, زشت
تو یک « چیزی » هستی که  برای « کَسی » شدن دست و پا می زنی.
تو « متعلق» هستی,
دست و پا بزن شاید
«مال ِ»خودت شدی.
به هر حال ...