۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

برای نهالی که زود خشکید



دوستهای نادیده ی این روزهای ما عزیزتر هستند گاهی از عزیزترینهای بودنمان.
تو یکی از آنها بودی که خداحافظی مان به امید دیدار بود.هرگز نگفتیم خداحافظ.
تو در پیچک عشقتان والس می رقصیدی و در هم تنیده می شدید و تنفست سر به شانه هایش گذاشتن بود.
....و تو رفتی و مردی وقتی او رفت و مرد و من نفهمیدم که پرواز خواهی کرد.گویی دوستی ما وصله ای ناجور بود از نفهمیدن های من.
حالا در بهشت می رقصی و پیچک می شوی و والس از تو قوت می گیرد تا در دنیای زمینی ها عشاق را قوت دهد و خودت را خدای عشاق اسمان ها کند.
و من اینجا در حسرت نفهمیدنها و نرقصیدنها و از تو سیراب نشدنها نمی توانم بگویم خداحافظ
به امید دیدار ......

۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

لطفن با من حرف بزنید.من گوش شنوایی دارم.

مرد خوب می راند اما به کرات در یافتن راه اشتباه می کرد.زن بارها و بارها به او تکرار کرده که راه درست این است و مرد همواره در سکوت به نظرات او بی توجه بوده و پس از اشتباه به حرف زن رسیده است اما گویی باز هم دوست دارد اشتباه کند.
زن آه می کشد و فکر می کند؛این بی توجهی او به حرفهای من نتیجه دیکتاتوری اوست؟ غرور؟بی دلیل؟ هر چه که هست معترضم.رو به مرد می گوید:
من از اینکه راه پنج ساعته را با اشتباهات تو ۸ ساعته طی کنیم متنفرم.من از اینکه تو از این دور زدنهای ناگهانی تصادف کنیم و فلج شوم می ترسم.من از اینکه حرفهایم را نشنوی بیزارم. از اینکه مرا در همسری فقط یک جسم,همزبان گاه گاهی ,آشپز یا موجودی قابل قبول برای روبه رویی با اجتماع ببینی می هراسم.
مرد فقط چند ثانیه سکوت می کند و داد می زند:دیگر هرگز کنار من ننشین تا فلج نشوی.
او حرف زدن نمی داند.او نمی داند که گوشی هست برای شنیدن.قلبی هست برای آرام گرفتن با یک کلام مثبت.روحی هست که دلیل می آورد برای شنیدن دلیل.
زن یادش می آید که اهل کجاست.
هر دوی آنها از دیار آنهایی آمده اند که هنگام عصبانیتهای گذرای رانندگی مرتکب قتل می شوند.
از شهری آمده اند که برادرها فقط با دیدن خواهرشان هنگام خندیدن با بقال محل او را به دسته بیل و کمربند چرم می بندد.
آنها مردمان نشنیدن هستند.فامیلهایی که قهرهای سالانه به دلیل عدم تفاهم بی دردسرترین اتفاقی است که میان آنها روی می دهد.
زن آه می کشد و مرد با تصور اینکه دستش بالاست دوباره داد می زند: دیگه نه با من سفر بیا نه در ماشینم بشین و نه زر بزن.
زن پوزخند می زند: نه نظر بده و نه اعتراض کن !پدر و مادر و همسر و رهبر فرقی ندارد پاسخ من جبهه خواهد بود ما ایرانی هستیم.
مرد احساس کرد این حرفها را پیش از این هم شنیده است.سالها پیش.کِی؟ کجا؟ از کی؟
زن دوباره با خودش گفت و گفت و گفت و تمام آدمهایی که می شناخت را مرور کرد؛چند بار آن را برای بابا موقع کتک خوردن تکرار کردم؟چقدر وقتی مادرم را زیر مشت و لگد می گرفت گفتم و اوگفت؛به من درس اخلاق نده تا له ات نکرده ام؟
دوباره آه کشید و امید بست به اینکه شاید شوهرش فرق داشته باشد.شاید تغییر کند.مهربان گفت:
با من حرف بزن.گوش شنوایی دارم.
جز صدای باد و باران و چرخهای اتومبیل و جاده پاسخی نشنید.