۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه

مردمانی که آموخته اند قاتل باشند حقوق بشر نمی شناسند.

شاید شما هم مثل من از صحنه به زمین کشیده شدن قذافی و مانند حیوان رفتار کردن با او برای لحظه ای دلگیر شده باشید اما آیا شما هم مثل من با خودتان فکر کردید که چه آموخته اند جز همین؟
آنهایی که عکس و فیلمشان را هنگام مرگ قذافی دیدیم زیر چهل ساله هایی بودند که همین حکومت بر آنها تاخته بود و مَرگاندَن را جز‌‌ء لاینفک زندگی شان قرار داده بود.
مدرسه هایی که نساخته بود.شبکه های اجتماعی که بسته بود.زنانگی و مردانگی که از آنها دریغ کرده بود.جهانی که به آنها نشان نداده بود.مهربانی هایی که نبخشیده بود.زجر و شکنجه و ترور و فریادهای همراه با تکان دادن انگشت تهدید و قتلهایی که سرلوحه ی بودنش کرده بود.
حالا آن جوانهایی که او را در دست دارند برای بودن خودشان زجر و شکنجه و قتل را از خود رهبرشان کپی برداری کردند.
انسانیت در ذات بشر نیست.اگر بود هزاران سال به طول نمی انجامید که از غار نشینی و هم نوع خواری به تمدن و شهر نشینی و حقوق بشر برسیم.حقوق بشری که هنوز هم حتا در مملکت خودمان ایران دکترای دانشگاه ام آی تی نوع شمشیری و گردن زنی و دست بریدنش را می پسندد چون اسلامی است.
انسان بودن اکتسابی و آموزشی است و من می ترسم که با تفکیک جنسیتی,با بیشتر بسته نگه داشتن درب مملکت,با شستشوی مغزی بیشتر رادیو تلویزیونی,با خودی کردن اینترنت,با اعدام های بیشتر و قصاص های عجیب و غریب و با هرچه که تا به حال در ایران انجام داده اند و می روند که بدترش را در پیش بگیرند نه تنها سرنوشت رهبرانش قذافی وار باشد که حتا سرنوشت مردم بدتر از اینکه در صفحه حوادث می خوانیم بشود.
روح های سرگردان و قلبهای بی رحم و جسم های معتاد به کراک حقوق بشر نمی شناسد.

۱۳۹۰ مهر ۱۰, یکشنبه

آنچه هایی که از من است بر من.

 چهل ساله هایی که به بیدار بودن کودک شش ساله شک نمی کنند و در هم تنیده می شوند و نفس هایشان کودک را وحشتزده می کند.
شبهایی که یاد نفسهایی نوازش دهنده ی روحی است برای خود ارضایی!
بکارتی که به عشق نافرجام باخته شد و تکه گوشت وصله شده ای که سهم بابای بچه هاست.
دستهایی که اسیدباران می کنند و هرگز به خود نوازش گل اشک وحشی ندیده اند.
آلت تناسلی که برای همسری ۹ بار مادری به ارمغان آورده و حالا برای برادرزاده ای تیز است.
سپیده ای که به نوازش یتیم شیرخوارگاه نمی دمد اما برای رقصیدن کودک قاتل جاهلی بر گَل دار شب نمی شود.
هندوانه هایی که هرگز به خاطر دل بانوی خانه در قطعه های ریز و مرتب و بشقابی خرد نمی شوند.
صبح های تعطیلی که آرزوی صبحانه به دل پدری می ماند.
 پیامهای انسانی که استاتوس می شوند و سری که با غیض از پدر بی سواد و تنها گردانده می شود.
کعبه ی مکه ای که بی خداحافظی از مادر جهل زده ی بیمار طوافش می کنند.
۲۲ساله ای که با دیدن صحنه ی خودکشی رهگذری می خندد و موبایل به دست انتظار شکار لحظه را می کشد.
بوسه ها و خنده های غیر شرعی و حرامی که در خانه حبس می شوند و فاحشه هایی که شرعی هستند.
عشقی آتشین و مرگ آفرین که انکار شد تا آبروی خانواده ای حفظ شود.
دو کودکی که دل می خواهد سه و شاید چهار بشوند حتا اگر وقت خواب سرشان بر شکم و پای هم فرو برود.
شریعتی که پرستیده شد و شِرّو وِرهایی که از او به یادگار ماند برای نوجوانهای ندانسته همه چیز خوان.
نویسنده ای که ماهی سیاه کوچکش انقلابی می شود بی آنکه دلیلش را بداند.
چشمهایی که ماه را نور شبهای شیدایی نمی بینند اما درونش را پر از شِرکی مقدّس!
پشت بام مدرسه ای که شاهد رقص نماز بر خون بیگناهان می شود.
اینها و بیشتر آنچه هاییست که بر من است و از من!
تمام آنچه هایی که امام و شاه و پارلمان و احزابم نمی توانند تغییرش بدهند.