۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

دوست عزیزم بزدل میرزای شیردل چند نصیحت دارد شنیدنی و خواندنی



در بلاگش نوشته است 
ای مردم سبز و سپید و سیاه و خاکستری واجب است تا زنده ام شما را چند وصیت بکنم:مبادا، هرگز، دور بادا و هیهات که گول ادا و اطوارها و ژانگولر بازی های این «اسی مشایی» که به شدت فکر می کنم اولین بار من این لقب را به او دادم و الان رایج شده است، را بخورید که شاعر می فرماید: «تو اول بگو با کیان زیستی ---- من آنگه بگویم که تو کیستی»یعنی کسی که هم سفره و یار غار محمود احمدی نژاد و رحیمی و سعیدلو و علی آبادی است هرگز و عمراً آدم حسابی نیست مگر اینکه نفوذی اپوزیسیون باشد در حاکمیت! این را گفتم چون دیدم شعبده این مردک شیاد در برخی که بسیار بعید هم می دیدم موقر واقع شده است تا جایی که فکر می کنند دشمن مکارم شیرازی بهتر از اوست!به این سیّد محمد خاتمی هم بگویید: مجبوری؟! مرد سابقاً حسابی چه شرطی و چه شروطی؟! این جماعت می خواهند اعدامت بکنند، پسر شردار پاشدار حشین اژدهای شریعتمداری کم مانده بود شکمت را سفره سگ کند و تو برایشان شرط می گذاری که در انتخابات شرکت کنی؟ این روزها تلویزیون نگاه نمی کنی؟ البته اگر پس پرده چه ها برود که حسابت با ملت صاف است، از ما گفتن بود. در زیر لوای این نظام مقدس کهریزکی هر رای از 22 خرداد به بعد لگدمال کردن صورت معصوم اشکان سهرابی است، من که نیستم شما را نمی دانم؟ای شمایی که عصبانی هستید از اینکه بالاترین به این شکل در آمده است نهراسید که من از اولش هم از بالاترین خوشم نمی آمد چون اولش هم مثل حالا بود در دست شماها و اصولاً وقتی بالاترین نبود ما چه غلطی می کردیم؟ از حالا به بعد هم همان کار را می کنیم.به بیلدر مصلیگیتس! هم بگویید ایمیل که هیچ چیزهای دیگر را هم که بخوانی مشکلی نیست فقط قبلش یک آرام بخش بینداز بالا!به نمک پاش ولایت یعنی دکتر! سعیدلو هم بگویید در زمینه مشارکت با قطر در برگزاری برخی مسابقات جام جهانی اصلاً روی در بایستی نکند و فقط مشخص کند که ایشان کلاً فکر می کنند ما ملت به چه مقدار بی شعور هستیم؟ مثلاً چند کیلومتر؟ چند سال نوری؟ چند رهنمود؟ چند خط ولایتی؟ چند ساندیس؟ خلاصه چند واحد بی شعوری؟ به شخصه ممنون می شوم!ضمناً باز هم می گویم من عاشق هدفمند کردن یارانه ها هستم!و ... بدرود!



۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

اگر فقط کمی غیرت داشتیم به جای توقع بسیار( برای هنرمندان ایران)



وقتی اوایل انقلاب خیلی از بازیگرها و کارگردانها ممنوع الکار شدند خیلی ها خودشان را به نشنیدن زدند و برای مثال آقای مخملباف جوان بود و مشغول ساخت بایکوت و نمی دانست وقتی حرف نزند و شور انقلابی اش با کار و هنر و زندگی یکی بشود روزی خودش نیز یک ممنوع الکار و جدا افتاده از وطن خواهد بود و همراه مردم یک معترض به همه چیز.
امروز همه ی ارزشمندان سینمای جهان به حکم غیر انسانی جعفر پناهی معترض هستند.بیانیه می دهند و دلجویی می کنند و جشنواره های مسخره ی ایران را تحریم می کنند اما همه خوب ها و بدهای هنر ایران در سکوت و بی خبری و شاید غمزده و عصبانی نمی دانند نوبت خودشان هم نزدیک است.
ما از اینکه حکومت بیرحم است با خبریم.کوچک و بزرگ و پیر و جوان هم به نحوی زیر شلاق بی خردی و بی رحمی شان بوده ایم.به شخصه از هنرمندان بعد از دیدار با خامنه ای حمایت کردم و معتقدم هیچکس جای آنها نیست که بفهمد در دل چه می کشند اما نوشتن یک نامه ی جمعی با هزار امضا در اعتراض به حکم جعفر پناهی ولو اینکه حق با حکومت باشد(( که می دانیم نیست)) چه چیزی از آنها کم می کند؟
هرچه که به تاریخ و گذشته مان بر می گردم می بینم هیچ چیز ما را بیچاره نکرده جز زبان دراز و پر توقع در کنار بی غیرتی مان.

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

خوب بد زشت ازدواج



یکی از دوستهای صمیمی من این روزها حسابی غمگین است دوست پسرش رهایش کرده!!
او زیباست و خانواده خوبی دارد.دانشجو است و در کنارش همیشه کار کرده.از آنهایی که تا نوجوانی پول زیاد داشته اند و بعد از ورشکستگی بابا مانده اند در خم کوچه ی ما از کدام قشر هستیم! نمی دانم چرا مورد مناسب ازدواج به پستش نخورده و به قول خودش مجبور است تو دوست پسرها دنبالش باشد.
سی ساله شده اما هنوز مثل خیلی از دخترها و پسرهای ایران به دلیل دوری از جهان باز و حقایق زندگی و بی تجربه گی و فرهنگ غلط در زندان چه کنم حبس شده است.
به قول خودش((در دل شاهنامه دارد از این دوستیها و شکست ها)) اما چرا ادامه می دهد؟دوستی های خیابانی چه مضراتی دارد؟چه نیازی هست؟چه لزومی دارد؟
در جامعه سالم و نه بیمار و مذهب زده دوستیها از کودکی مرزی ندارند و این جذابیتها فقط به دلیل روابط جنسی به وجود نمی آید.در جامعه سالم دختر و پسر حق دارند انتخاب کنند که برای چه با هم دوست می شوند.دلایل از همان ابتدا مشخص است و عاشقی و ازدواج و سکس با این دوستی ها درهم آمیخته نمی شوند و نتیجه اش آش شله قلمکار نیست.دوستی از کودکی با جنس مخالف بزرگترین حسنش این است که از دنیای واقعی آنها آگاه می شوی و وقتی به سن مناسب رسیدی می توانی تصمیم بگیری که دلیلت برای ازدواج چیست و یا اینکه کی وقت مناسب ازدواج است و یا اصلن برای ازدواج ساخته شده ای یا نه؟
در جامعه بیمار مذهب و تعصب در هم می آمیزد که یک فاجعه است آن به کنار!! آنهایی که مذهبی نیستند و تعصب به آن ندارند همه چیز را در هم می آمیزند و مرز بندی که از کودکی به مغزها فرورفته امروز فاجعه می شود.دخترها چیزی دارند که باید مراقبش باشند و پسرها چیزی دارند که نیازی به مراقبت ندارد؟!
و این مرزبندی وقتی با ورود به جامعه برداشته می شود که انسان در بلوغ و پی جاذبه جنسی است رابطه بین زن و مرد هیچ معنایی پیدا نمی کند جز سکس!
دخترها فقط یاد می گیرند از آن چیزی که باید مراقبش باشند صلاح برای جذب بسازند و پسرها فقط در پی یافتن آنچه که بهتر است.روابط انسانی کاملن بی معنا می شود.نیازهایی که دو جنس مخالف می توانند برای هم براورده کنند اعم از شناخت دنیای زنانگی و مردانگی می شود:ازدواج و فرار از تنهایی برای دخترها و یا سکس برای پسرها.
نه پسر مقصر است و نه دختر.پسر در موقعیت مناسب برای تاهل نیست و پاسخش به ازدواج منفی است و دختر دیگر از مجرد بودن خسته شده چون تصور می کند با ازدواج آزادی عمل بیشتری خواهد داشت.چون در دوران تجرد امنیت ندارد.همه در مغز او فرو کرده اند که باید پشتوانه داشته باشد و به تنهایی از پس زندگی برنمی آید.
از دوستم می پرسم چرا در خیابان دنبال شوهر می گردی؟بین دوستهای خیابانی؟ می گوید جای دیگری سراغ داری؟می گویم ازدواج آش دهن سوزی نیست هرچند خوبش خیلی خوب است همراه با مشکلاتی که باید دو نفره حسابش کنی!می گوید:حداقل مجبور به کار کردن نیستم!
راستش را بخواهید فکر کردم بد نیست پستی در بلاگ بگذارم در رابطه با این موضوع.دوست من که سی ساله است و تحصیلکرده با خانواده خوب!به چه درد تلخی دچار است که می خواهد برود به کهنه شویی و ظرفشویی و خانه داری و شوهر داری و مادر شوهر داری اما بیرون کار نکند؟
می گوید:از اینکه نمی توانم آنچه که دلم می خواهد پخته شود خسته ام.از اینکه ساعت خواب و بیداری و تلویزیون دیدن و مهمانی دادن و مهمانی رفتنم دست دیگران و با اجازه باشد خسته ام.از اینکه یک کتاب که می خواهم بخوانم می بایست صدبار به دیگران بگویم ساکت باشند خسته شده ام.از اینکه باید مراقب مصرف تلفن و آب وبرق و گاز باشم و وقتی مراقبم باز هم بعد از آمدن قبض ها غرغر داریم کلافه ام.
از اینکه برای بچه خواهر و برادر  به اسم خاله شدن و عمه شدن دایه باشم خسته ام.
او از خیلی چیزهای به ظاهر پیش پا افتاده خسته است اما حق دارد.انسان در هر سنی که وقتش رسید یکی بیست ساله و یکی سی ساله و یکی چهل ساله نیاز دارد به استقلال.دوست من اگر مادر بود شاید بچه ده ساله می داشت و این یعنی امر و نهی کردن به او در این سن یک شوک عاطفی و روانی هر روزه است.
ایکاش می توانست مستقل شود و به قول خودش در دنیای یک نفره بی نیاز به مرد و پشتوانه کم و کاستی های زندگی را به دوش بکشد اما خودش باشد!حالا اگر ازدواج مناسبی هم پیش آمد چه بهتر.
اما چیزی که دوست من و شاید خیلی مجردهای دیگر ندانند این است که ازدواج حتا با اهداف سالم و جهانی و استاندارد هزار داستان جدید و پیش بینی نشده خوب و بد دارد.حالا اگر با هدفی که دوست من دارد باشد چه فاجعه ای می شود؟
از دوستم خواستم ایده آلیست نباشد و به داشته هایش بچسبد و این وابستگی که جامعه و فرهنگ برایش به وجود آورده خودش از خودش دور کند.شاید اگر از بیست سالگی به جای اینکه شور پشتوانه پیدا کردن بزند دنبال دانشگاه و کار خوب رفته بود حالا هم شوهر داشت هم استقلال و شاید هیچ کدام اما آرامش.



۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

ننگ بر جمهوری اسلامی و بی لیاقتی هایش که نه تنها انقلاب و اسلامش را صادر نکرد که وارد کننده نا امنی و بیچاره گی مردم شد



خیلی از خون ریزها و ناجوانمردهای تاریخ قربانی هستند.قربانی خانواده یا جامعه یا حکومت.
اما آنچه که حیرت انگیز به نظر می رسد راه غلط و رو به قهقرایی این قربانی هایی است که مبارز یا حاکم می شوند. آنها رو به همان نجاستی که از آن فرار کرده اند می گذارند.
از خمینی که من او را یک کلاهبردار می دانم بگذریم به مجاهدین می رسیم.آنها واقعن مبارزه کردند تا انقلاب شد.برایش زحمت کشیدند.اما چقدر زود نه تنها جای خمینی را در ظلم گرفتند که از او شنیع تر برخورد کردند و حتا ضد انقلاب و ضد خمینی ها آنها را سخت ترین و مهم ترین دشمن می دانند!
خامنه ای با توجه با تعاریفی که از او شنیده ایم یک مبارز واقعی یک صوفی صفت خوش برخورد و یک انسان وارسته بود.قدرت چه کرد که او امروز دعایی جز آرزوی مرگ از اکثریت مردم نمی گیرد؟
در اینکه به مردم سیستان و بلوچستان همیشه ظلم و بی توجهی شده و انقلاب سال ۵۷ به آنها هم ظلم کرد و هم تحقیر هیچ شکی نیست اما حیرت آور است که چرا برای مبارزه با ظلم همان ظلم به مظلوم و نه ظالم را!! انتخاب می کنند؟
گروه جندالله زمانی آمد و گفت برای احقاق حقوق آن استان و مردم بی گناه و همیشه خسته اش آمده اما طولی نکشید که دچار همان خونخواری شدند که دشمنانشان بودند جنایت.حماقت.نادانی و بی رحمی.
چه چیزی در بشریت سبب می شود که کودک ۱۴ ساله بلوچ با شستشوی مغزی که یک طالبانی یا القاعده ای شرور و جنایت پیشه به او داده خودش را میان کودک و زن و مرد بی گناه منفجر کند و راهی را در پیش بگیرد که دشمنش را برای ‍آن محکوم می کرد؟
تصور نمی کنم این گروه از زمانی که سربازان نیروی انتظامی را سر بریدند تا به حال که به زن و بچه و پیر و جوان حمله می کنند دیگر به عنوان ایرانی یا مظلوم واقع شده دیده شوند.آنها حالا یک عده تروریست هستند که هیچ چیز و هیچکس گناه و بوی تعفن شان را تطهیر نمی کند.
و هیچکس و هیچ چیز به اندازه حکومت جمهوری اسلامی با بی کفایتی ها و بی لیاقتی هایش مقصر نیست که اجازه داده کمبود فرهنگی تحصیلی اقتصادی از بعضی بچه های سیستان و بلوچستان دیار رستم دستان یک مشت خونخوار که در شهر ول شده اند ساخته شود.جمهوری اسلامی که با بی لیاقتی نمی تواند از مرزهای کشور محافظت کند و چنگیزخان های تاریخ معاصر یعنی القاعده ای ها با سواستفاده از فقر همه جانبه این کودکان از آنها تروریست می سازد.
ننگ بر جمهوری اسلامی و بی لیاقتی هایش که نه تنها انقلاب و اسلامش را صادر نکرد که وارد کننده
ناامنی و بیچاره گی مردم است.انقلابی که به نام اسلام به خورد ساده لوحان داده شد.



۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

سردار احمد خورشیدی دیروز...سردار احمد خورشیدی امروز( از معجزات جمهوری اسلامی)



آقای برادر سردار احمد خورشیدی  را با خبر اعلام برائت از فرزندش آقا مهدی که داماد احمدی نژاد است شناختیم.ایشان پیش و پس از انتصابات ننگین و کودتایی مقام عظما با مصاحبه ها و فریادهای آتشین هرکس که شک داشت را هم مطمئن کرد که احمدی نژاد آنقدر شخص غیرقابل اعتمادی است که نزدیکانش او را بهتر می شناسند و منبع خوبی برای آگاهی هستند.
اما از آنجایی که جمهوری اسلامی از روز آمدنش تا روز انشالله رفتنش به زودی !! پر از معجزه های هزاره ای و ژوراسیکی و قرنی و غیره بوده ایشان ۱۸۰ درجه تغییر موضع دادند و در این لینک
 می خوانید که احمدی نژاد را اصلح ترین و برترین رییس جمهور جهان   ؟؟؟؟ می داند!
 او می گوید:(( با چشم خودم دیدم که محمود از فرط خستگی بیهوش شده و به بیمارستان نمی رود.طرح پرداخت یارانه ها از سالهای 60-61 شروع شده و ربطی به الان ندارد،دولت‌های بعد از جنگ می بایست به فکر اصلاح اقتصاد می افتادند که این کار به صورت کامل انجام نگرفت و اقتصاد یارانه‌ای دمار از روزگار مردم در آورده است و دولت سالی 80 هزار میلیارد تومان صرف یارانه های انرژی (نفت، گاز، برق، آب و ... ) می کند در حالیکه در بهترین وضعیت، در سال 87 فروش نفت، سالی 89 هزار میلیارد تومان بود. حال با 9 هزار میلیارد تومان باقیمانده و مقدار کمی مالیات (حداکثر 15 درصد) و صادرات غیر نفتی چه کاری می شود برای مردم انجام داد؟ دولت دهم تصمیم گرفته تا نگذارد درآمد کشور به هدر برود و درصدد است تا پول مردم را صرف آبادانی کشور کند و بنده معتقدم دولت حتما با یاری خدا در این زمینه موفق خواهد شد.سه سال است که رئیس جمهور با همه کسانیکه در اقتصاد ایران آشنا هستند مباحث کارشناسی انجام داده است، مطمئن باشید این طرح نه یک انتخاب بلکه یک ضرورت است.))
اینجانب به عنوان یک شهروند ساده اما نه خوش خیال خواستم عرض کنم که برادر سردار خورشیدی عزیز اعتراض و انتقاد شما برای ما نهایت معرفت شما نبود اگرچه سبب خوشنامی شما می توانست بشود پس این تعریف و تمجیدها هم روی سیاه مدیریت جهان را سفید نمی کند تو چرا خودت را بدنام تر کردی برادر؟ 



۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

زندگی ما در پراگ قسمت دوم بعد از بیش از یک سال



حدود یک سال پیش که دو سه ماه از زندگی ما در پراگ می گذشت آمدم اینجا از تجربه هام گفتم و اینکه سخت تر از چیزی است که فکر می کردم وََ وَ وَ......    خیلی نالیدم  :))
اما اینجا به آن بدی ها نیست .شاید باید بنویسم اصلن بد نیست.حالا پراگ شهر من است و وقتی به سفر می روم دلم برای همه چیزش تنگ می شود.
حالا زیاد به زبان انگلیسی نیاز ندارم و می توانم تا حد لازم و اولیه چکی حرف بزنم.
مردم با هم مهربان هستند و رعایت ادب حرف اول را می زند.بهترین اتفاقی که اینجا در جامعه چشمگیر است دیده شدن و مهم بودن و رعایت حقوق کودکان و سالخورده هاست.
اولین مسئله ای که چشم همسرم را گرفته بود پیش از آنکه من ببینم دادن جای نشستن در ترام و اتوبوس و مترو به سالخورده هاست.
حتا پیرزنی که احساس می کند پیرزن دیگر از او سالخورده تر است بلند می شود و جای نشستن خود را به او می دهد.جالب تر اینکه جوانان و مسن تر ها اکثرن صندلیهای خالی را اشغال نمی کنند تا وقتی سالخورده ای آمد نیازی به تعارف نداشته باشند.
طبیعت چک یکی از زیباترینهای دنیاست.تا جایی که من اروپا را دیده ام زیباتر از بقیه کشورهاست.
پراگ و خانه های رنگی با سقفهای نارنجی و آپارتمانهای ردیف به هم چسبیده اگر از دور دیده شوند مثل شهر قصه ها هستند.
عادت بدی که از نظر ما دارند گرفتن آب دماغ به شدت در دستمال است.وقتی از معلم چکی پرسیدم آیا این یک عادت معمولی است با تعجب گفت:مگر برای شما نیست؟
از نظر آنها فین فین کردن و جلوگیری از ریزش آب بینی زشت ترین کاری است که کسی در جمع انجام می دهد.او گفت مادران ما در کودکی به ما تاکید می کنند که هرگز فین فین نکنیم و در عوض دستمالی در جیب داشته باشیم برای گرفتن آب بینی.
اینجا یک چیز برای همه ایرانی ها و آمریکاییها و اروپاییهایی که من می شناسم مسلم شده ! اینکه گارسون های چکی حتا وقتی خوش خلق و مودب و انگلیسی حرف زن هستند آدمهای عجیبی هستند.
آنها با جان و دل کار نمی کنند و همیشه از زیر دست مشتری فرار می کنند.اگر از کنار میزتان رد بشوند بشقاب غذا را می برند بی آنکه بپرسند یا محتوی شیشه را در لیوان و گیلاس خالی می کنند بی آنکه شما بخواهید و این به دلیل این است که دیگر نخواهند از سمت شما رد بشوند :))
و البته این مطلق نیست اما اکثریت است.
شاید دلیلش این باشد که اغلب دانشجو هستند و برای هزینه تحصیل کار می کنند.
اینجا وقتی سر ساعت ۱۱ قرار دارید زود رفتن حتا پنج دقیقه صحیح نیست اما تا ده دقیقه تاخیر شما به حساب نمی آید و معمولی تلقی می شود.
زبان چکی به نظرم یکی از سخت ترین زبانهای دنیا بود ولی وقتی معلم چکی موقع درس دادن از من می خواست فلان چیز را به زبان خودم مقایسه کنم تا یاد بگیرم فهمیدم زبان ما هم برای یک خارجی آسان نیست.مثلن چهارتا (ز.ض.ذ.ظ) داریم و دو تا (ت.ط) و سه تا (ث.س.ص) و ( واو) گاهی ( و ) خوانده می شود و در جایی ( او) یا ( ُ ) ........ ؟؟
مهمترین بخش سخت زبان چکی این است که اسامی بیش از افعال تغییر می کنند.مثلن شما اگر بخواهید بگویید فلانی آمد بر اساس زن بودن یا مرد بودن نه تنها فعل را باید تغییر بدهید که اسم هم عوض می شود.
گاهی کاملن و گاهی در پایان کلمه چیزی کم یا اضافه می شود.راستش را بخواهید چیزی که تا به حال نفهمیده ام این است که اسم معمولی حتا چرا عوض می شود مثلن (پریسا) را < پریسو >می خوانند یا (ایوا ) را < ایوو > ؟؟ خلاصه که زبانشان حسابی عجیب و غریب است با این توضیح که نقاط مشترکی با لهستانی و روسی و اسلوواکی و بقیه کشورهای اروپای شرقی دارد.
اینجا گوشت گوسفند زیاد خریدار ندارد.فقط در فصل بهار برای عیدی خاص مصرف می کنند.ایرانیها و عربهایی که اینجا هستند از مغازه الجزایری های مسلمانی که اغلب بیش از ۱۵ سال است اینجا هستند و ازدواج های چکی داشته اند گوشت گوسفند می خریم.
برعکس آلمان اینجا ترک ها نیامده اند.در عوض عربها و به خصوص الجزایری ها زیاد هستند.
مهمترین بخش زندگی در پراگ بقالیهای کوچک و بزرگی است که سر هر کوچه دیده می شود.ویتنامی هایی که  در جنگ با آمریکا به اینجا آمده اند و راهی برای کمونیست ماندن و فرار از جنگ پیدا کره اند.
بقالیهای آنها بهترین مکان برای خرید سبزیجات تازه و فراوان است.
غذای چکی زیاد عجیب و غریب نیست اما شاید قابل توجه باشد که آنها به انواع نان نمی گویند نان.
نان برای آنها فقط یک نوع است و هر شکل دیگری از نانهای فانتزی و فرانسوی در ذهن شماست اسم دیگری غیر از نان دارد :((
زنان شاغل می توانند به مرخصی زایمان و پس از آن دوران شیردهی بروند با حقوق! و این سبب شده ما بسیار دختران و زنان جوان را با یک کودک در شکم یکی در بغل و یکی در کالسکه ببینیم :))
((هوا بس ناجوانمردانه سرد است)) اما دو سه ماه از آخر بهار تا اواسط تابستان عالی است و دلپذیر.
واحد پول ( کراون) چک است.هر یک دلار بین ۱۷ تا بیست کراون در نوسان و مردم هنوز به (( یورو )) واحد پول مشترک اروپایی رای نداده اند خوشبختانه :))
مهمترین شخصیت تاریخی آنها پادشاهی است به نام چارلز که به زبان خودشان می شود ( کارل )
او بیش از هفتصد سال پیش برای آنها دانشگاه و پل و شهر ساخته و به جای کشورگشایی کشور و فرهنگ سازی کرده است.دانشگاه پراگ به نام چارلز هنوز از معروف ترین و معتبرترین دانشگاه های دنیاست.
رفتار خاص چکی ها با خارجی کمی تعجب برانگیز است اگرچه می روند که خوب برخورد کنند اما حسابی حالت تدافعی دارند.شاید به زبان ساده بشود این: اول تو سلام کن بعد جوابت را با ادب و احترام و گاهی مهر می دهند.
دوستانی که بیش از ده سال اینجا هستند می گویند تازه چکی ها بهتر شده اند چون بسته بودن فرهنگ و اجتماعشان قبل از فروپاشی کمونیست از آنها آدمهای سربه تو و ترسو یا آماده حمله ای ساخته است.
در کل اینکه من احساس می کنم اینجا شهر و دیار خودم است زیرا هیچ چیز شیرینی از کشور خودمان یادم نیست.هر وقت بیرون از خانه و در فضای چکی هستم حسرت می خورم که ایکاش کمی مثل آنها بودیم.
ایکاش قرن ها حمله و تجاوز خارجی به دیارمان از ما این که هستیم نساخته بود.
بعد از حمله اعراب متاسفانه معجون عجیب و غریبی شدیم که دائم در معرض خطر و جنگ قرار گرفت.
شما هم حتمن از دوقرن سکوت ایرانی پس از اسلام خبر دارید.دو قرنی که ایرانی ها معصومانه زبان و خط خودشان را حتا فراموش کردند و افشین و بابک و مازیارشان فدا شد تا به خودشان بیایند و متاسفانه هنوز که هنوز است ما خودمان را پیدا نکرده ایم.
خلاصه امیدوارم هرچه زودتر ایران خودمان همان بهشت رویایی بشود که آرزویش را داریم.













۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

۱۲ سال زندان و ۱۰ سال تبعيد برای مرد معتادی که دخترش را آتش زد و کشت.همان حکمی که به روزنامه نگارها و وکلا داده اند.ب








در کشور اسلامی ما و با قوانین اسلامی !! قتل و روزنامه نگاری و انساندوستی و وکیل بودن همه به یک اندازه محکوم است و جرم محسوب می شود..عماد بهاور و بهاره هدایت و زیدابادی و باقی و .... به اندازه مردی که دخترش را به بخاری بسته و منفجر کرده حکم گرفته اند.باور کنید اینجا ایران است که حضانت فرزند به پدر معتاد می رسد چون اسلام گفته..همانجایی که پدر می تواند فرزندش را بکشد.همانجایی که فرزندکشی و عضو انجمن حمایت از حقوق بشر به یک اندازه جرم است.برای جدایی دین از سیاست بکوشیم وگرنه هر دوی اینها بیش از این نابود خواهند شد و کشور را نیز به ویرانه تبدیل خواهند کرد. آخرين نيوز:دادگاه كيفري تهران‌امروز شاهد محاكمه مردي بود كه آنقدر دخترش را ترسانده بود كه در اتفاقي نادر در علم پزشكي دختر بيچاره قلبش تركيد و مرد. به گزارش تهران امروز ، در ابتداي اين جلسه نماينده دادستان تهران با بسيار فجيع خواندن اين جنايت گفت: اين قتل يكي از مهيب ترين قتل‌هاي سال‌هاي اخير تهران است. متهم اصلي اين پرونده كه اكنون در دادگاه حاضر است دختر ۱۱ ساله خود را آنقدر شكنجه كرده كه وي دچار تركيدگي قلب شده است. اين اتفاق ۲۱ آبان ماه ۱۳۸۷ در محله ستارخان تهران رخ داد. در اين روز ماموران پليس از احتمال كشته شدن اين دختر توسط پدر خود با خبر شدند.آنها پس از رسيدن به محل متوجه شدند كه خانه‌اي كه دخترك در آن حبس شده بود، منفجر و اين دختر جان خود را از دست داده است. رضا پدر اين دختر بازداشت و او را به اداره آگاهي انتقال دادند. اين مرد كه مي‌گفت به شيشه اعتياد دارد و مدتي قبل از مادر مقتول (سارا) جدا شده و حضانت فرزند خود را به عهده گرفته است در جريان بازجويي گفت به خاطر سوءظني كه به دخترش داشته او را به قتل رسانده است. رضا درباره نحوه ارتكاب اين جنايت گفت: ابتدا مريم را شكنجه كرده و او را با سيم به بخاري روشن بستم.بعد مقداري نفت روي او ريخته و او را به آتش كشيدم. دادگاه از مادر مقتول خواست در جايگاه حاضر شود.زن گفت: چرا من نبايد بتوانم براي اين مرد جنايتكار كه اينطور فجيع دختر خود را كشته است از دادگاه تقاضاي قصاص كنم؟ حالا كه اين كار برايم مقدور نيست از قضات استدعا دارم اشد مجازات ممكن را براي اين مرد در نظر بگيرند تا وي كمي از جزاي كاري كه انجام داده را در اين دنيا بكشد. اين زن كه به شدت مي‌گريست ادامه داد: من به خاطر اعتياد رضا به شيشه از او جدا شدم. رضا بعد از كشيدن شيشه به عالم و ادم مشكوك مي‌شد. او من و سارا را آزار مي‌داد و زندگي را برايمان زهر ما رساخته بود. من كه ديگر زندگي با او برايم امكان‌پذير نبود از او جدا شدم اما دادگاه با توجه به بالاي هفت سال بودن سارا حضانت او را به اين مرد داد. سارا هر چندوقت يكبار به ديدن من مي‌آمد و با خواهرم دردل مي‌كرد. خواهرم به من مي‌گفت كه سارا از ازارهاي پدرش گله مي‌كند و مي‌گويد پدرش با او به شد ت بدرفتاري مي‌كند. او گفت، رضا با اسلحه‌اي كه دارد تا‌كنون چندين بار سارا را تهديد به قتل كرده است. ما چون دادگاه حضانت سارا را به پدرش داده بود كاري نمي‌توانستيم بكنيم.چند بار با كانون حمايت از كودكان تماس گرفتيم اما آنها گفتند كه چون سرپرستي وي به پدرش سپرده شده است كاري نمي‌توانند براي سارا بكنند. من به‌شدت نگران تهديدهاي رضا بودم تا اينكه روز حادثه سارا چند پيامك به خاله‌اش زده و به او گفته بود امروز ديگر پدرش او را خواهد كشت.وقتي خواهرم اين قضيه را به من خبر داد به سرعت به خانه رضا رفتم. در طول مسير به برادرم زنگ زدم و از او خواستم به كمك ما بيايد، او هم خود را به خانه رضا رساند.به پليس ۱۱۰ هم زنگ زدم و ماجرا را به آنها گفته و خواستم هرچه سريع‌تر خود را به محل برسانند.با برادرم به در خانه رسيديم از داخل سر و صدا ميآمد. رضا دم در آمد و با او درگير شديم. ما هم صبر كرديم تا پليس بيايد اما هرچه صبر كردم هيچ ماموري نيامد، حدود ۲۰ دقيقه از تلفن من به پليس گذشته بود كه يكمرتبه صداي انفجار شديدي از داخل خانه آمد و اتاقي كه سارا در آن زنداني شده بود منفجر شد. با ورود به خانه متوجه مرگ سارا شدم. من از پليس ۱۱۰ به خاطر اين تاخير زياد شكايت كردم اما به جايي نرسيد. اگر پليس زودتر مي‌آمد يا من از پليس قطع اميد كرده و خودم براي نجات دخترم به داخل مي‌رفتم الان سارا زنده بود. پزشكي قانوني با معاينه جسد گفت سارا قبل از انفجار از ترس دچار تركيدگي قلب شده و جان خود را از دست داده است. رئيس دادگاه پس از اين اظهارات كه با تاسف شديد حاضران در دادگاه همراه شد از متهم خواست به دفاع از خود بپردازد. متهم با حضور در جايگاه به بيان حرف‌هايي پرداخت كه به سختي مي‌شد منطق خاصي را در آن پيدا كرد. رضا ابتدا خود را داراي مشكل روحي خوانده و گفت: من مي‌دانستم كه عده‌اي از مدت‌ها پيش دارند من و سارا را تعقيب مي‌كنند و مي‌خواهند زندگي ما را نابود كنند. اين گروه يك گروه اينترنتي بود. روز حادثه وقتي سارا به خانه آمد، از او خواستم لپ‌‌تاپش را روشن كند. وقتي او لپ تاپش را درآورد و به اينترنت وصل كرد متوجه عده‌اي شدم كه با وصل شدن ما به اينترنت در حال رصد كردن ما هستند. آنها مي‌خواستند زندگي دخترم را تباه كنند و سارا هم متوجه اين توطئه نبود. براي نجات سارا تصميم گرفتم او را بكشم. سارا را با سيم به بخاري بستم و مقداري نفت روي او ريختم.او شروع به جيغ و داد كرد. بعد هم كل اتاق را آغشته به نفت كردم و از او خواستم فرياد بكشد تا دوستان اينترنتي‌اش به كمك او بيايند. از خانه بيرون رفتم كه يكمرتبه خانه منفجر شد. بعد از آن اظهارات، وكلاي متهم در جايگاه حاضر شده و گفتند كه در نظريه اوليه پزشكي قانوني آمده است كه رضا دچار جنون شده و دخترش را به قتل رسانده است، هر چند نظريه دوم بيماري او را رده كرده. آنها از دادگاه خواستند تا يكبار ديگر پزشكي قانوني را مكلف به بررسي وضعيت روحي متهم كند. اما در پايان هيات قضات شعبه ۷۱ دادگاه كيفري استان تهران متهم را مجرم شناخته و او را به ۱۲ سال زندان و ۱۰ سال تبعيد محكوم كرد.


۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

اورژانس آنقدر جنازه ی امیدرضاها و یعقوبها و سهرابها و امیرها را از زندانها به غسالخانه برده که نمی داند تن چاقو خورده ی مرد محله ی ما را هم باید به بیمارستان ببرد.



ایکاش وقتی از خودی ناخودی کتک می خوردم من هم می زدم تا یا هر دوی ما بمیریم یا هر دوی ما بفهمیم کارمان غلط است.اینطوری ظالم و مظلومی وجود نمی داشت.بدهکار و طلبکاری وجود نمی داشت.من زن هستم و تو مردی وجود نمی داشت.
ایکاش وقتی خودی و ناخودی تجاوز کرد جار می زدم آی مردم دختران و پسرانتان را از دیدار با فلانی برحذر کنید تا قربانی نشود.نکردم و ترسیدم و حالا فلانی های زیادی را می شناسم که خودی ناخودی ها به آنها تجاوز کرده اند.
ایکاش اهل کوچه معرفت و شهر فرهنگ و کشور خوبان می ماندیم و راهمان به محله شیعه ها و شهر مسلمان ها و کشور اسلامیان کج نمی شد که حالا هم آنها بیگناه خوار باشند و هم ما بی پناه و ذلیل.
ایکاش وقتی کتک خوردن زن همسایه را دیدم سر بلند می کردم و هوار می کشیدم.حق و باطلی می کردم و سرکی از سر محبت می کشدیم.نکردم و او حالا قاتل است.همسر کشی محکوم به اعدام.
ایکاش آزادی بهروز جاوید تهرانی و زیدابادی و بروجردی و توکلی و عابدینی و اسانلو و کوهیار و مجید دری و نسرین و شبنم و بهاره و عماد و طبرزدی و باقی و ...... را به خواست خدا نمی سپردم که حالا آنقدر زیاد شده باشند که نتوانم اسمشان را یک جا بیاورم.آنها آنقدر زیاد شده اند که قاضی فرصت نمی کند به پرونده مرد خیانت کار شهرمان بپردازد.آنقدر تو شهر کم شده اند که مرد خیانت کار شهرمان روزنامه نویس شده و زن حاجی از پستو در آمده و وکالت می کند. آنقدر تو شهرمان مرد کم شده که یکی نیست چاقو از دست قاتل دیوانه بگیرد و پلیس یادش رفته آدمکشها را می بایست کت بسته برد.
اورژانس آنقدر جنازه ی امیدرضاها و یعقوبها و سهرابها و امیرها را از تو زندانها به غسالخانه برده که نمی داند تن چاقو خورده ی مرد محله ی ما را هم می بایست بردارد و ببرد.
ایکاش اهل کوچه نامردمی نبودیم و به جای بها دادن به اسلام دروغینی که به خوردمان دادند به انسانیتمان روح می دادیم.
ایکاش به جای خواندن پنج رکعت نماز در روز یک رکعت معرفت هجی می کردم.ایکاش به جای پوشاندن موی سرم در برابر نامحرم وجودم را از صورت پلید خودخواهی می پوشاندم.ایکاش به جای صدبار وضو گرفتن یکبار روحم را از بی تفاوتی می شستم.ایکاش اینهمه از ایرانی بودنم نمی گفتم و ایکاش می بالم می بالم نمی کردم که من امروز با دیدن فیلم دوم از صحنه ی قتل در خیابان و مردم مسخ شده و پلیس بی آبرو و مقتول بیچاره و قاتل تنها و بی پناه از خودمان دلگیرم.