۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

من اینجا در سرزمینی ازادم اما تا زمانیکه مردم سرزمینم در زندانی به نام خانه دربند هستند رها نیستم



شرم آور است ایرانی را که رضا خان به قول بعضی ها با دیکتاتوری و به قول عده ای دیگر با دلسوزی از چنگ قاجار درآورد و پسرش با سرعت نور می رفت که مدرنش کند و البته آن سرعت به کار ما نمی آمد حالا مافوق صوت به سمت قجری شدن می رود.
گاهی خیال می کنم این شرم بر ماست و ذات ایرانی بودنمان یا به دشمنان بی حد و مرز و پایان ناپذیرمان؟
شرم بر کی؟ همه انهایی که مدرنیته را نمی پسندیدند و به قجری ها و عمامه رای دادند و انقلاب کردند؟
شرم به انهایی که یادشان نبود ایرانی را که تازه از قجر گرفته ای نمی توان پنجاه سال به جلو راند؟
شرم به انهایی که امروز نمی دانند ایران قجری بشو نیست یا شرم به ما که حاکمان امروز می دانند 
می پذیریم؟ پذیرفته ایم؟ هرآنچه که تا به حال تاریخ به ما کرده را پذیرفته ایم.
ما هنوز یکدیگر را نمی شناسیم و هنوز نمی دانیم چه می خواهیم.
ما هنوز مدعی دشمنی با حکومتیم و در کنارش به خودمان نیز بد می کنیم.
ایران تا زمانیکه ما تغییر نکنیم تغییر نمی کند.
چند روز پیش یکی برایم نوشته بود تو در سرزمین آزاد با نام خودت فعالیت می کنی ولی
مبارز نیستی ما که در ایران هستیم و اسم مستعار داریم مبارزیم.
مهم نیست او چه می گوید ولی فکر کردم خط و مرز و خطکشی را خودمان کرده ایم پس شرم بر خودمان.
ایکاش گمنام خاک به چشم دوست و دشمن می پاشیدم ولی دیدار مادرم را 
شاید برای همیشه از دست نمی دادم.
شاید هم می توانستم مثل همه دوستانم که به زیبایی مبارزه می کنند و به نامهای مستعار 
روی قلبم حک شده اند هیچ و گیگا و پاییز و میرزا و پاکت و ...بشوم.
بعد هم باز برگشتم به اندیشه همیشه گی ام ایرانی بودن اینقدرها ارزش دارد؟
راستی ایرانی بودن برایمان چی داشته که چکی بودن و آلمانی بودن و کویتی و و و.. بودن نخواهد داشت؟
ایرانی حقیقی عمه و خاله من و شماست که از مدرن شدن می ترسد و جمکران خدای دومش است 
یا من و شما هستیم که می نویسیم و می خوانیم و مدعی هستیم و البته
به اندازه خاله خانمها و عمه باجی ها نادانیم؟
تو خارج نشینی و من سلطنت طلبم و تو کمونیستی و او شاه اللهی و و و و ..وای تمامی ندارد؟؟
و مثل همیشه خودم در خودم به این نتیجه رسیدم که مهم نیست ایرانی حقیقی چه کسی است 
مهم خودم هستم  که می دانم این هستم و چه می خواهم و برایش بهای لازم را پرداخته ام.
خواستم این افکار درونی و نتیجه ام را با شما هم در میان بگذارم ببینم از خودتان چه فهمیده اید؟
من اینجا در سرزمینی ازادم اما تا زمانیکه مردم سرزمینم در زندانی به نام خانه دربند هستند رها نیستم 
اگر بودم مانند میلیونها ایرانی که برای خودشان خارجی بودن را تمرین می کنند امروز شما مرا نمی شناختید.
راستی سوالم بی جواب مانده به نظر شما شرم بر دشمن مشترکمان یا شرم بر خودمان؟ 
یا شرم بر آن من دیگری که همه مان داریم؟همان دیکتاتوری که می شود مقام عظما و شاه ....




۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

قرار نبود این سرنوشت زنانی باشد که زنده به گور نمی شوند



قرار نبود اسلام پا به ایران بگذارد تا دخترانش اینگونه تکه تکه شوند
قرار نبود چشم و گوشمان پر شود از تعصب و کینه تا زنانمان اینگونه قطعه قطعه شوند
قرار نبود حجاب اجباری بشود آخرت ما و اینگونه مردن بشود دنیای ما
قرار نبود اشک و آه هدیه زنده ماندنمان باشد و خنده هدیه ای بر اینگونه مردنمان
قرار ما فقر و درد و فحشا و فشار روانی نبود
قرار نبود سهم ما سنگسار و چوبه دار و خودکشی و یا بریده شدن سرمان به دست بابا و عمو باشد
کاش زنده به گورت کرده بودند خواهرم در صحرای عربستان 


خودکشی در مترو تهران

از تاریخ آن اطلاع ندارم و اهمیتی هم در زمان وقوع نمی بینم 
حتا زن یا مرد بودن او تفاوتی ندارد

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

اگر آرامش را در خود نمی یابی آن را در خانه دیگری یا بر ویرانه ها جستجو نکن



( برای تو که به اینجا می آیی و شیدایی و تنهایی )


اینهمه به این در و آن در نزن تو آرامش نداری
نه برای اینکه مادرت فاحشه ای بود که تو را از ناکجا آباد با خودش از نامردمان به دوش کشید
نه برای اینکه اگر پدرت را می شناختی حالت بهتر می بود
نه برای اینکه این نرینه ای که می گویند پدرت است هر روز به تو آب تیره گون حیوان می خوراند
نه برای آرزوهایت که بر باد نا آگاهی رفته اند
نه برای قطره ای خوشبختی که میان موجهای سرکش غم ناپدید شده است
اینهمه به این در و آن در نزن
اینهمه بدبختی هات را برنشمر ما همه مثل هم نیستیم و دردهای مشترک نداریم
ولی دردمندیم این نقطه اشتراک ماست
باز هم من برای تو دل می سوزانم که این نزدیکی چون تو سیه روزگاران بسیار دیده ام
اما تو به آنها نمی مانی که من صلابت را از آن ها آموخته ام
اینهمه خودت را به سنگ و موج و باد نسپار مروارید شو و پوسته ات را بشکاف و آزاده باش
خودت را به شادی زودگذر یک کودک نسوزان 
شادی شو که به یک کودک هرچند زودگذر گرمای امید می بخشی
باز هم من برای تو آه می کشم که این روزها چون تو شرمندگان بسیار دیده ام
اما تو به آنها نمی مانی  ... چه؛سربلند بودن را از آن ها آموخته ام
دیگی که برای تو نمی جوشد سر سگ نیز در آن نخواهد جوشید
آرام بگیر اگر نه مادری خواهی شد رانده از ناکجاآبادی خود ساخته با کودکی که نمی داند بر کدام ویرانه بابا جستجو کند
آرام بگیر اگر نه نرینه ای خواهی شد که هر شب به دخترش آب تیره گون حیوان می خوراند
آرام بگیر ما همه مثل هم نیستیم و دردهایمان مشترک نیست اما همه مان دردمندیم





سواستفاده از عکس و نام من در فرند فید





آدمهای احمق دنیا همیشه از دیکتاتورها و جانی ها خطرناک تر هستند.
آدمهایی که مرا با این همه اسم و رسم و نشانی و آدرس و عکس نشناسند و بروند برایم آی دی و اسم جعلی در اینترنت درست کنند از احمد جنتی و احمد خاتمی کثیف تر و بیمار تر هستند.
به هر حال برای اولین بار و شاید نه آخرین بار اعلام می کنم هیچ گونه فعالیتی در سایت های فرند فید و دنباله ندارم.
البته مدتهای قبل در سایت دنباله با نام دنیا ایرانی فعال بودم.
عکس های من در فیس بوک و بلاگم فراوان هر کس می تواند به هر شکلی سواستفاده کند ولی این احمق ها فراموش کرده اند که من با نام حقیقی فعالیت می کنم پس نیازی به اسامی جعلی ندارم و می توانم از طریق قانونی پیگیر هرگونه سواستفاده شوم.
ضمن اینکه من پریسا صفرپور ساکن پراگ جمهوری چک نویسنده رمان های در سوگ دل ) دوپیکر ) و  کابوس من ایران هنگامیکه با این بلاگ و رمان کابوس من ایران به جنگ ضحاک زمان دیکتاتور ایران سیدعلی خامنه ای و نوچه هاش رفته ام نترسیده ام و نمی ترسم صابون هرگونه خطر یا استفاده ای رو به تنم کشیدم
پس پیشنهاد می کنم این بازی مسخره را تمام کنید.
برای دوستانم که تاکید کردید و نگران بودید تکرار می کنم تنها فعالیت اینترنتی من بلاگم است و هر از چند هفته ای با ای دی پرچم در بالاترین مطالب بلاگ رابه اشتراک می گذاشتم 
که آن را هم به دلیل اداره غلط سایت بالاترین و شبه مافیایی بودن رفتارهای برخی کاربران و رای ندادن به مطلبی که حتا سودمند است به دلیل آشنا نبودن با نام کاربر بوسیده ام و کنار گذاشته ام.
دوستان من امیر کلک از وبلاگ کلک و اسپینوزا یا همان سینا سینایی با آی دی گرین لیدر اگر اشتباه نکنم .....و شهرام بیطار از وبلاگ گردون از من خواستند به آنها ایمیل بدهم تا برای من دعوتنامه بالاترین بفرستند چطور است که من به همه این عزیزان گفته ام من در بالاترین عضو هستم و نیازی به دعوتنامه جدید ندارم؟
پس بهتر است کسی که به نام و عکس من رو آورده هرچه زودتر به دروغ خود اعتراف کند چون من او را چه در ایران و چه در خارج از کشور با ماموران امنیتی طرف خواهم کرد.
این سواستفاده از اسم من نیست ..سواستفاده از سایت فرندفید است.
برای آخرین بار می گویم من شخصیت مجازی نیستم که به راحتی از کنار بازیهای شما بگذرم.
شخصیت حقیقی با فعالیت مشخص هستم و تا ریزترین مسائل را از طریق وکلا در آمریکا و ایران
پیگیری می کنم.





۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

علی کریمی و علیرضا افتخاری و رحیم مشایی را می کنیم سر خط خبرهایمان و بهروز جاوید تهرانی می شود روزی روزگاری قهرمانی داشتیم که خدا رحمتش کند.



اگر همواره گوشزد می کردیم آی آدمها روزی روزگاری جوانی بود که زنده زنده پوسیده است.
پوساندندش و شاید خودمان پوسانده ایمش.بهروز جاوید تهرانی.
رفقایش به حق و ناحق آمریکا نشین و اروپایی شدند و به عمد و غیر عمد فراموشش کرده اند.
اگر نام بهروز جاوید تهرانی را در کنار همه سیاسیهای جدید دربند می آوردیم امروز آزاد نبود؟
متعجب از سازمانهای حقوق بشری و مدعیان !!!!!
به راستی هیچ کاری نمی توان برای او انجام داد؟
اگر بهروز را توانستیم فراموش کنیم مجید توکلی و امثالهم را هم می توانیم.
و گویی مقام عظما خوب می داند چگونه تک تک ما را به سیاهچاله های جهل بسپارد.
بی آنکه آب از آب تکان بخورد.
می چسبیم به شعار و شعور می شود کالای دست دوم.
علی کریمی و علیرضا افتخاری و رحیم مشایی را می کنیم سر خط خبرهایمان و بهروز جاوید تهرانی می شود روزی روزگاری قهرمانی داشتیم که خدا رحمتش کند.
اگر او نبود امروز ما هم مشق سیاست نمی کردیم.
اگر آیت الله بروجردی نبود ما بلد نبودیم سکولار را هجی کنیم.
اگر اسانلو را دریافته بودیم امروز اسانلو فراوان داشتیم.
ما بیش از آنکه به اصلاح طلب و نوری زاد و امثالهم احتیاج داشته باشیم به مردم معمولی از جنس مجید توکلی و بهروز و اسانلو نیاز داریم که ایران ۷۰ میلیونی خلاصه شده در اصلاح طلبان نیستند.

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

از تواضع هادی خرسندی چقدر آموختم....



هادی خرسندی عزیز طنزپرداز برجسته و شاعر گرانقدر ایرانی دیروز مهمان ویژه ای بود که در رادیو فردا برنامه اجرا کرد و ما را خنداند و روحمان را جلا داد.
بعد از آن با جمعی ۱۴ و۱۵ نفره به رستوران کوچکی رفتیم و سپس با من و احمد به خانه ی دوست قدیمی ایشان همکار امروز همسرم که چه بسیار آموختم از آنها.
خانم خرسندی زن به تمام معنا بانویی است که از او هم فراوان می توان گفت.بانویی خوشرو و صبور و با جنبه.
هادی خرسندی ساده لباس می پوشد شاید اگر او را نشناسید خیال کنیدکم درآمد است و خرج ده سر عائله می دهد اما کسانی که او را بشناسند می فهمند درویش است
او می داند که روزگارش با بهترین کت و شلوارهای فشن دنیا تغییری نخواهد کرد.
روزگار هادی خرسندی انگار روزگار خودش است و خودش می تواند همه چیز را در دست بگیرد.
تصمیم و تقدیرش با خودش است انگار.
با همه دست می دهد و در سلام پیش دستی می کند.
به صورتها خیره نمی شود اما می فهمد که من امروز به ابروهایم بیش از حد مداد کشیده ام.
شوخی زننده می کند به گونه ای که نمی هراسی و می فهمی قصدش تجاوز به حریم نیست.
آنقدر دوستش خواهی داشت که نمی خواهی از او دل بکنی.
دائم در حال خندیدن و خنداندن نیست و زندگی اش زندگی همه آدمهاست و بیش از ما شاید متفکر.
خوب سوال می پرسد و خوب جواب می دهد.
بعضیها گفته اند؛هادی خرسندی طنزش خسته کننده شده است اما من می دانم که هادی خرسندی قرار نیست تا ابد ما را بخنداند.ما می بایست او را بیاموزیم.
نکته سنجیهای او مرا به حیرت انداخت.
تواضعش ستودنی است و تازه به دوران رسیده ها می بایست از او درس بگیرند.




۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

معجزه های مقام عظما پیش از بعثت اش مرا شیفته و تواب کرده است



خوشحالم که بلاخره مقام عظما به پیامبری مبعوث شد مردیم از بس انتظار کشیدیم.
انتظار فرج هم بیهوده است او خودش امام عصر است و ما طی این بیست سال در انتظار مهدی مچل بوده ایم.
معجزه های عظما را که فراموش نکرده اید؟
چهل میلیون نفر را بعد از ۳۰ سال دروغ و دوز و کلک پای صندوق رای کشاندن از معجزه های حیرت انگیز اوست.
رای دادن چهل میلیون نفر به آقای مدیریت جهان بی انکه خودشان بفهمند از مرده زنده کردن اعجاب انگیز تر نیست؟
دایناسورها و هیولاها را به امامت جمعه گماشتن و جمع کردن عده ای برای تکبیر و تایید آنها معجزه نیست؟
یک میلیارد دلار جابه جایی پول از آمریکا به جیب سران فتنه! و دم نزدن مامورین اطلاعات بهت آور نیست؟
توهین به نوه بنیانگذار نظام ولایی کی اتفاق افتاد؟ در زمان این پیامبر نوشکفته و حقیقی و از قران بالاتر.
این معجزه نیست؟
چه کسی مانند ایشان توانسته است از مغز علیلی و دست چلاقی بنالد و دنیا را بخنداند؟
جز مقام عظما چه کسی می تواند به تظاهرات سکوت پیام تهدید بفرستد و فردای ان روز حمام خون راه بیاندازد؟
او موسا وار دریاچه ارومیه را کویربی آب و علفی کرد که هرگز نخواهی دید.
معجزه ی بزرگ او مملکتی است که مردمانش از همه چیز راضی هستند و عیبی نیست و آرامش و آسایش فراوان است امادکتر فیزیک جلوی خانه اش منفجر می شود.
بمب گذارهای انتحاری با آدم کشی حضور خود را اعلام می کنند.
صفحه حوادث روزنامه هاش جای سوزن انداختن ندارد از قتل و غارت و تجاوز.
در زمان این پیامبر قاتلی از فرانسه چاق و پروار برگشت و گلباران شد و معلمی را به دار آویختند.
وکلا فراری می شوند و دست بوسان آقا معترف تلویزیونی.
آیت الله ها خانه نشین می شوند و حشین بی شریعت روزنامه نگار.
از حیرت انگیز ترین معجزات آقا دراوردن اشک رفسنجانی بود برای مردم. سبز و سید شدن مدیریت جهان بی نیاز به بته ی مخصوص!! معجزه نیست؟
بازیگر مرد عشوه ای و زیر ابرو برداشته دست بوس آقا می شود و شجریان از مروجان فتنه.
بزرگترین معجزه هم به پیامبری رساندن ایشان توسط نماینده خودشان آقای سعیدی است و نه خدای محمد و عیسا و موسا.
معجزه های بیشمارش را نمی شماریم که خدای نکرده ریا نشود.
من شیفته ی این معجزات توبه نموده و از او طلب مغفرت می کنم.
باشد که عبرتی باشم برای نابخردانی که علوم انسانی خوانده اند.





۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

رویاهای شیرین ایرانی که جمهوری اسلامی کابوسشان کرد.



در این سالهایی که  خارج از کشور زندگی می کنم و متاهل هستم کابوسهای زندگی در ایران و اتفاقات تلخ پیش از ازدواج رهایم نمی کند.
ولی شب گذشته دست و پای زیادی زدم برای فرار از دست مامورین گشتی که شیرینی پارک و شهربازی را به دهنم زهرمار کردند برای بودن با پسر عمه.
در کابوس دیشب من و پسر عمه ام نوجوان بودیم و در شهر بازی از سوار شدن به دستگاه ها با خانواده جا ماندیم و یک گوشه نشستیم ولی مامورین برای بردنمان دنیا را زیر و رو کردند.
هیچ وقت برای من اتفاق نیافتاد در دنیای حقیقی که گشت ارشاد برای بودن با پسر به من تذکر بدهد ولی برای حجاب حتا با مقنعه خیلی.
هر بار ما تفریح خانواده گی داشتیم یک تلخی به دهانمان می ریختند و گورشان را گم می کردند.
یک بار در سفری به بوشهر سر راهمان در برازجان نوزده ساله بودم با دختر عمه چهارده ساله ام در پارک
می خندیدیم و قدم می زدیم و پدر و مادرها به دنبالمان یا چند قدم جلوتر.
ناگهان مردی عاقله و ریشو بلندقامت و به ظاهر خوشرو پیش آمد و با پدرم دست داد و روبوسی کرد و او را از ما دور کرد.تنها چیزی که ما از دور شنیدیم این بود که بابا گفت:بچه هستند.
وقتی پدرم برگشت خندید:
برای رعایت نکردن شئونات اسلامی شما تذکر داد و گفت تا وقتی در برازجان هستید مراقب رفتارتان باشید اینجا را مثل شهرهای بزرگ فاسد نکنید.
یک بار هم شانزده ساله بودم کنار دریا با مانتو و روسری ولی پاچه شلوارم را تا بالای زانو بالا کشیده بودم و با برادرم و پسر یکی دوساله اش آب بازی می کردیم.
چند نفر دوان دوان به سمت ما دویدند.با تعجب خیال کردیم کسی پشت سرمان غرق شده است و نگاهمان را به دریا برگرداندیدم.ولی قضیه پاچه های من بود.
نمی دانید آن روز چه دردسری داشتیم و چه تلخ تفریحمان تمام شد.
باورتان نمی شود که پدرم تا آخر عمرش می گفت:
محض رضای خدا اگر می خواهید برویم تفریح همه شئونات را رعایت کنید چون اعصاب سر و کله زدن ندارم.
تازه فهمیده ام که من چرا هفت هشت سال آخر عمر پدرم و بودنم در ایران دیگر هیچ تفریحی نمی رفتم
و اگر می رفتم یک جا می نشستم و تکان نمی خوردم؟
حالا در دنیای آزاد و کنار همسرم آسوده ام اما کابوس گذشته حداقل هفته ای یک بار همراهم است.
و تا زمانیکه مردم سرزمینم آرام نگیرند آرامش نخواهم داشت.