( برای تو که به اینجا می آیی و شیدایی و تنهایی )
اینهمه به این در و آن در نزن تو آرامش نداری
نه برای اینکه مادرت فاحشه ای بود که تو را از ناکجا آباد با خودش از نامردمان به دوش کشید
نه برای اینکه اگر پدرت را می شناختی حالت بهتر می بود
نه برای اینکه این نرینه ای که می گویند پدرت است هر روز به تو آب تیره گون حیوان می خوراند
نه برای آرزوهایت که بر باد نا آگاهی رفته اند
نه برای قطره ای خوشبختی که میان موجهای سرکش غم ناپدید شده است
اینهمه به این در و آن در نزن
اینهمه بدبختی هات را برنشمر ما همه مثل هم نیستیم و دردهای مشترک نداریم
ولی دردمندیم این نقطه اشتراک ماست
باز هم من برای تو دل می سوزانم که این نزدیکی چون تو سیه روزگاران بسیار دیده ام
اما تو به آنها نمی مانی که من صلابت را از آن ها آموخته ام
اینهمه خودت را به سنگ و موج و باد نسپار مروارید شو و پوسته ات را بشکاف و آزاده باش
خودت را به شادی زودگذر یک کودک نسوزان
شادی شو که به یک کودک هرچند زودگذر گرمای امید می بخشی
باز هم من برای تو آه می کشم که این روزها چون تو شرمندگان بسیار دیده ام
اما تو به آنها نمی مانی ... چه؛سربلند بودن را از آن ها آموخته ام
دیگی که برای تو نمی جوشد سر سگ نیز در آن نخواهد جوشید
آرام بگیر اگر نه مادری خواهی شد رانده از ناکجاآبادی خود ساخته با کودکی که نمی داند بر کدام ویرانه بابا جستجو کند
آرام بگیر اگر نه نرینه ای خواهی شد که هر شب به دخترش آب تیره گون حیوان می خوراند
آرام بگیر ما همه مثل هم نیستیم و دردهایمان مشترک نیست اما همه مان دردمندیم
چه زیبا و گیرا نوشتید پریسا خانم ...
پاسخحذفنصیحت سفت و سختی بود...
پاسخحذفمن بی گلم ولی
پاسخحذفبا جرم شاخه می شکنم در مسیر باد
بستنم تنم را به داربست
به انتظار
شاید که گل دهم
من هم به یک بهار
سپاسگزارم...سپاسگزارم