۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

داستانی نه به همین سادگی



دخترم از حمام داد می زند:
- صدبار گفتم بابا لباسای من رو تا خودم نگفتم نشور ..مامااااان؟ این مقنعه مشکی من کوشی؟
-شستم خشک شده گذاشتم برای اتو.
قربان قد و بالای ترکه ای اش بروم به خواهرم کشیده این اخلاقش.به لبخندم ناز می کند و همانطور که پا از روی بساط سبزی پاک کردن من رد می کند غر می زند:
- از دست تو مامان خوب اگر می خواستی اتو بکشی می کشیدی!مجبورم اون یکی مشکی رو بپوشم!
نگاهم به دنبالش کشیده می شود و گویی خودم را می بینم که از کنار بساط سبزی پاک کردنهای مادرم رد می شدم و به او می خندیدم:
- بگذار درسم رو بخونم و شوهر پولدار پیدا کنم می بینی که کلفت هم می تونه اینکار ها رو انجام بده زن حاجی جون.
صدای پسرم مرا به خانه حقیقی ام برمی گرداند:
- گفته باشم ها؟ بوی قرمه سبزی و قلیه ماهی تو این خونه بپیچه می رم خونه مامان حاجی بر نمیگردم.
- وقتی تو نیستی سرخ می کنم عزیز چشم قشنگم.
بندهای کتانی اش را گرفته و از انباری آمده بیرون:
- کتونی جدیده پامو می زنه به بابا بگو یکی دیگه می خوام.
به اینکه هر ماه همین بهانه را دارد می خندم و برای اولین بار می گویم:
- نه دیگه چشم قشنگه تا سه چهارماه دیگه....
در چوبی هال را آنقدر محکم می بندد که حرفهای من گم می شود و می دانم که وقتی برگردد می گوید هیچ کدام را نشنیده است (کتونی جدید چی شد؟)
سوت زودپز بالا پریده و می خواهم از جا بلند شوم که زانویم تق صدا می کند عجیب پیر شدم خیلی زود!
روزی که شوهرم را پسندیدم خیال کردم تا ابد دختر حاجی می مانم و فندق صدایم می کنند.
حالا از دختر حاجی بودن کم نشده اما آنقدر کار و اسم جدید دارم که یادم می رود.
راستی شوهرم چرا از آن قالب روشنفکری که روزی عاشقش شدم درآمد و حالا این منم؟ من که تغییری نکردم همان آدمی هستم که می خواستم درسم را ادامه بدهم و کلفت بگیرم و فقط یک دختر بله قربان گوی سربه زیر داشته باشم؟ مقصر شوهرم است که از نوع نظافت کلفتها ایراد گرفت و مدام عوضشان کردم.
- مامانی شام رو زود آماده کنیها؟ امروز ورزش داریم زنگ اخر نمی مونم.قرمه سبزی ترش و تند بشه.
خداحافظ نمی گوید اما از صدای به هم خوردن در هال می فهمم رفت.قرار نبود امشب قرمه سبزی بپزم!
لوبیا خیس می کنم و یک بسته گوشت خورشی از فریزر می گذارم بیرون.
خوب معلوم است دیگر وقتی هفده ساله شوهرت بدهند و هنوز مهر دیپلمت خشک نشده بروی شوهر داری و هنوز دوماه از ازدواجت نگذشته از بوی غذا بالا بیاوری و مادرشوهرت ذوق کند که پسرم دارد پدر می شود تو ده دوازده سال بعد از این قضایا خیال می کنی همیشه آدم بزرگ بوده ای و همیشه خیال می کنی سوادت کم است و همیشه خیال می کنی به هیچ دردی نمی خوری جز خانه داری.
شوهرم از اینکه خانه نشین شدم خوشحال شد وگرنه بچه ی اول را شیر می دادم که دومی را باردار شدم.
مقصر هم اوست که هرجا نشست و بلند شد مرا کدبانویی از مادرش بهتر معرفی کرد.
همیشه در مهمانی ها از اینکه من لاغر و مردنی و مانکن نیستم تعریف کرد.همیشه از اینکه بوی پیازداغ و سبزی می دهم لذت برد.مقصر اوست که وقتی بچه ها از آب و گل و شیرخوارگی درآمدند نگذاشت بگذاریمشان مهدکودک و من درسم را بخوانم.حتا نگذاشت منشی مطب برادرم بشوم و خدا تومن حقوقی که می داد حالا به غریبه ها می رسد.
شوهری که عاشق من شد جوان بیست و یک ساله دانشجویی بود که گفت هر روز از بوی عطر(چنتیلی هوبی گانت)من می فهمیده از کوچه رد شده ام؟ گفت برای من بزرگترین مغازه خرازی دنیا را می خرد که دیگر اینقدر به خرازی پدرش نروم و کسی عاشقم نشود.گفت تا مقطع دکترا درس بخوانم و بعد اگر دلم خواست مادر شوم.گفت کتابخانه های دنیا را برایم آن لاین سفارش می دهد تا نخواهم لنگ هیچ کتابی بشوم و از خواهر او قرض بگیرم که ناز می کند.
حالا او موفق ترین وکیل شهر است و اگرچه قضاوت خوانده و دکترا گرفته و شهرتی دارد اما تصمیم گرفته خارج نشین شویم.تصمیم گرفته تا دو ماه دیگر که مدرسه بچه ها تمام می شود از ایران برویم.با من مشورت نکرد و فقط گفت یادت هست چقدر آرزو داشتی خانه ای با سقف نارنجی در اروپا داشته باشی؟حالا براورده شد.حس خوبی ندارم.بیش از یکسال پیش برایم معلم خصوصی زبان انگلیسی گرفت تا فشرده بخوانم اما حس خوبی ندارم.چقدر این فیلم(به همین سادگی)که برادرم دیروز سی دی اش را آورد به زندگی من شبیه است.اگر هم نیست با این زن حس مشترکی دارم.
با صدای در هال از جا می پرم.صدای فیلم را می بندم و صدا می کنم:
-بچه ها؟ چیزی جا گذاشتید؟
با دیدن قامت همسرم که خندان است لرزان می ایستم.چه وقت خانه آمدن اوست؟
شیرینی و گل خریده با برگه لوله شده ای در دست.بغلم می کند و من به گریه می افتم:چی شده؟
می خندد: قبولت کردند.فقط مونده امتحان تافلت.
مبهوتم.روی کاناپه لم می دهد و مرا هم به سمت خودش می کشاند:عزیز چشم قشنگم دیگه بچه ها حسابی بزرگ شدند و تو بیخودی این همه سال خونه نشین شدی.حالا که همه چیزمون تو اروپا درست بود دیدم فقط دانشگاه می تونه تو رو از تنهایی اروپا دربیاره و به آرزوهای تحصیلیت برسی.اینه که همه مدارکت رو فرستادم فقط باید بری تافل امتحان بدی و انتخاب رشته کنی تا همزمان با بچه ها که اونجا مدرسه ای می شن تو هم دانشجو بشی.
هیچ چیز به اندازه جمله (( تافل امتحان بدی )) مغزم را نمی خورد.این جمله گویی پتکی است که برای متلاشی کردن سر و روح من ساخته شده.معلم زبان را یک ماه بعد از آمدنش مرخص کرده بودم.


  





۲ نظر:

  1. سلام پریسای عزیز. داستانکت رو خوندم عجیب با این جمله آخری احساس نزدیکی کردم: (هیچ چیز به اندازه جمله (( تافل امتحان بدی )) مغزم را نمی خورد.این جمله گویی پتکی است که برای متلاشی کردن سر و روح من ساخته شده)! انگار برای حال و هوای امروز من نوشته بودی. عزیزم قلم خوبی داری فقط بعضی جاها آدم احساس میکنه عجله داشتی تو نوشتن بعضی جمله ها. فضای داستانت رو دوست داشتم و میشد که پرورش بیشتری پیدا بکنه. راستی هنوز صداها رو ندیدم! آخه باید خودمو برای امتحان زبان آماده کنم (درد مشترک با مامان داستانت!) موفق و شاد باشی. میبوسمت دوست من.

    پاسخحذف
  2. لذت بردم پریسا جان
    ممنونم
    البته
    من که خوشبختانه مرد به‌دنیا آمده‌ام
    و متاسفانه
    مرد هم از دنیا می‌روم
    :-)

    پاسخحذف