۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

دردهای بی درمان ایرانی بودن برای نسل ما



بعضی وقتها با خودم می گویم چه اهمیتی دارد در عهد باستان چه داشتیم و که بودیم؟
چه کسی در دنیا می داند؟همه می پرسند چه هستید!
بحثم البته امروز این نیست که اگر بود مثنوی می شد و سالها می بایست می نوشتم.
باز هم کابوس و باز هم سر درد و باز هم آه کشیدن برای آنچه از دست داده ایم.
یکی از دردهای بی درمان نسل ماست.
سالهای زیبای نوجوانی و جوانی که به سیاهی و تلخی گذشت.
کابوس دیشب خاطره ای را زنده کرد که می بایست نوشته می شد.
در دوره طلایی!! اصلاحات انجمنهای ان جی او فراوان شدند و این بار مثبت اصلاحات در آن دوران بود.
اهل شیراز بودن و حافظیه داشتن یک مزیت بزرگ دارد اینکه پاتوق دلتنگی و شادی ات همیشه یک جاست و هفته ای پنج بار را حداقل آنجا خواهی بود.یک روز حسابی دلخور یک گوشه نشسته بودم و برای دوری ذهن از آنچه دلخورم کرده بود به آدمها نگاه می کردم.
به لباسها حرف زدنها و شادیها بچه ها و توریستها باغبان و پیر و جوان دخترهای مو قشنگ دست در دست پسرهای فشن.و من همیشه در این مواقع دستم به مقنعه می رفت و چند تار شود را می زدم تو.
هیچ وقت نشنیده بودم در حافظیه مامور بسیجی و گشت برای کسی مزاحمت ایجاد کند.
یکی از بچه های انجمن از رو به روی من رد شد.او را دیدم و خودم را به ندیدن زدم اما به سمتم آمد.دانشجو بود و خوش برخورد و خانواده دار و آرام.جزو معدود پسرهای انجمن که در کلاس شیطنت نمی کرد و فقط گاهی لبخندی و سلامی.
خلاصه از هر دری گفتیم و البته ننشستیم فقط دو آشنا که هم را می بینند و احوالپرسی و خداحافظ.
در این بین کتابی از او به من رسید و جدا شدیم.هنوز ننشسته بودم و کتاب را با ذوق باز نکرده بودم که سایه ای روی سرم بلند گفت:آقا تشریف بیارید.آقا پسر..بله بله شما! بفرمایید اینجا.
منم ایستادم و به ریخت طرف نگاه کردم.همه تان می دانید چه شکلی است.تصویرسازی نمی خواهید.
ما را به گوشه ای زیر درخت ها راند و بی حرف به من خیره شد.عصبانی گفتم:امرتون!گفت:عرض می کنم.
دوستم گفت:آقا ایشون مدیر انجمن ما هستند ما در خانه مطبوعات...
نگذاشت ادامه دهد:اینجا خانه مطبوعاته؟اینجا این خانم مدیره؟
خلاصه کلنجار از دوستم و عصبانیت از من بی فایده بود و نمی دانستیم منتظر چه چیزی است.
مامور دیگری به ما اضافه شد.گفتم:آقا به مقنعه من به مانتوی من به قیافه من نگاه کن و به اینهمه آدمی که توی این حافظیه هستند هم نگاه کن.این بنده خدا هم کلاس منه کتاب رد و بدل کردیم و تموم شد رفت.ما حتا کنار هم ننشستیم.
مامور جدید گفت کارت شناسایی.هر دو در آوردیم و با دیدن اسم من گفت:با آقای صفرپور اداره کار نسبتی داری؟
منم که همیشه با این سوال روبه رو بودم برای اولین بار به دروغ گفتم:عموی من هستند.
کارت را برگرداند و گفت:دروغ نمی گی؟بهش زنگ بزنم؟
گوشی ام را درآوردم و گفتم:خودم می زنم.
گفت:نمی خواد ولی تو مکانهای عمومی رعایت کنید متاسفانه تشخیص حق و باطل سخته.ما ماموریم و معذور.
دوستم گفت:سخت نیست به خدا به این قیافه ها نگاه کنید.بچه هجده ساله با دختر مدرسه ای.همین الان بریم بالا کنار مقبره چند تا خانم و آقا دست تو دست با لباسهای آن چنانی نشستن؟اونهام بنده خداها ممکنه فامیل باشند کاری ندارم ولی گیر دادن به من و ایشون نوبره.
مامور که همکارش رفته بود به اطراف نگاهی انداخت و گفت:یه چی می گم برای همیشه بدون.اونم برای اینکه نون و نمک آقای صفرپور خوردم.ما به آدم بی آبرو کاری نداریم.بی آبرو که دیگه چیزی نداره برای از دست دادن.از خداش هم هست ببریمش یک شب دو شب یه ماه با یکی باشه یا نونش تو بازداشت در بیاد.جای خوابش معلوم باشه.اینهایی که شما می گی یا بی آبرو و بی کس و کار هستند یا بازاری دم به جایی بالاتر وصل.یا مایه دار و مثلن روشنفکری که یه ماه دوماه بازداشت براشون باعث افتخاره سیاسیه.
ما با کسی کار داریم که از آبروش بترسه.احساس کنیم خانواده اش مذهبی هستند و تو محیط متوسط بزرگ شده.
پول خرج کنه برای نموندن تو بازداشت.
به خدا به امام زمان من خودم بعضی وقتا حالم بد می شه از این وضعیت.این رفیقمون رو که دیدید گذاشتن برای انتخاب کردن منم برای تایید کردن و بردن.چندتا رو می تونم مثل شما زیر سبیلی رد کنم که همین یارو راپورتم رو نده؟







۳ نظر:

  1. به آن بدی که به نظر می‌رسد نیست
    بدتر از آن است

    پاسخحذف
  2. خیلی شنیدم زیاد دیدم

    پاسخحذف
  3. خدا را شکر که من این چیزها را ندیده ام و کلن انقدر در ایران نبودم که این مسلمانهای دروغگو و متضاهر را ببینم میدونی پریسا جان امیدوارم مردم ایران حداقل نسل جوان که در ایران زندگی میکند این فرهنگ اسلامی را بشناسد و خود را یک بار برای همیشه از ان جدا کند نه مثل مردم افغانستان که بعد از ان همه بدبختی که طلبان بر سر ان مردم و کشور اوردند باز رفتند حکومت اسلامی تشکیل دادند که متاسفانه در ایران هم هنوز افراد زیادی هستند که میخواهند این حکومت اسلامی بماند ولی تغییراتی در ان بشود به نظر من انسانیت در کشورهای اسلامی معنا ندارد قانونمداری بی معناست هر چه صفات خوب انسانی هستند در یک کشور اسلاممدار خواهند مرد. kia

    پاسخحذف